دو تا تاپیک قبلمو ک بخونید متوجه میشید چرا الان باهاش قهرم
یه ماه پیش ک برف اومد با دوست متاهلم رفتیم بیرون
از هفته قبل برنامه ریزی کردم تو برف کلی عکس و چالشای باحال بریم
به خودشم گفته بودم
بعد روزی ک خواستیم بریم بیرون
لباسمم باهاس ست کردم کلی به خودم رسیدم ک تو عکسامون قشنگ بیوفتیم
بعد ک رفتیم
تا اومدم بهش بگم بیا بریم عکس بگیریم رفت گرفت دراز کشید
در صورتی ک چند دقیقه بعدش میخواستم برگردیم
منم فقط رفتم تو خودمو هیچی نگفتم
بعد قشنگ تو همون فاصله ۱۵ دقیقه ای ک شوهرم دراز کشیده بود
دوستم با شوهرش رفت کلی عکسا قشنگ گرفت
بعد از اون روز کلی حسرت برف تو دلم موند
کلی دعا کردم برف بیاد بازم
چون ک شهر ما حدود ۱۵ ساله برف نیومده
این برفی هم ک ماه پیش اومده بود خیلی ناچیز و به درد نخور بود
خلاصه ک امشب یه برفی اومد ک اصلا شهر ماه تا خالا به خودش ندیده بود
منم با اینکه باید خوشحال باشم ک خدا دعامو شنید
ولی خیلی ناراحتم ک دقیقا تایمی برف اومد ک با شوهرم قهرم و نمیتونیم باهم وقت بگذرونیم
حالا دو تا تاپیک قبلمو بخونید متوجه میشبد ک این قهر لازم بوده ک باشه
خلاصه م امشب لباس زمستونیم رو گذاشتم
چند تا مدل عکاسی پیدا کردم
یه پایه عکاسی هم خریدم ک نیاز نباشه ک کسی ازم عکس بگیره
ک فردا خودم تنها برم و کلی عکسا قشنگ بگیرم 😍