اون تجربه مزخرفی که امشب داستم رو اصلا یادم نمیره نمیدونم چیکار کنم خیلی حالم داغون شده بخاطرش خصوصا نگاهی که بابام کرد و لحنشو یادم نمیره یه جوری بود که قشنگ داشت میگفت الان یعنی چی که داری بلند میگیش
نمیدونم چیکار کنم اصلا روم نمیشه از اتاقم برم بیرون چه برسه به اینکه حتا با سر پایین جلوی بابام باشم کاش زمان برمیگشت عقب لال میشدم فقط اینجوری نمیشد
میدونم چقدر بنظر میاد دارم بزرگش میکنم ولی خیلی تجربه بدی بود مشابهشم تا حالا تجربه نکرده بودم:(