گفت کاش حرف پدرمو گوش میکردم نه تو
در حالی که من چیزی بهش نگفته بودم خودش پاشو گذاشت تو یه کفش که هر طور شده میخوام مغازه بزنم
من یه آنلاین شاپ کوچیک داشتم
هم زمان جایی کار میکردم که خیلی تایم کاری بدی داشت بچم آواره شده بود اومدم بیرون
شوهرم گفت نگران نباش مغازه میزنم دوتایی کار کنیم چون خودشم حقوقش کم بود و اذت میشدیم
یک ماهیه زمزمه ی جمع کردن مغازه رو خودش و باباش میگن
هشت ماهه مغازه رو گرفتیم هر ماه از جیب دادیم کرایرو کاسبی به شدت کساد بوده
امروز میگفتم جمع نکنیم یکم دیگ صبر کنیم یه سال دیگ اخهوخیلی زحمت کشیدیم اذیت شدیم پول گڋاشتیم
گفت همیم یفاری که با طناب تو رفتم تو چاه برام بسه....
گفت بخاطر خودت میخوای مغازه جمع نشه اصلا بفکر زندگی نیستی
گفت یه اندازه کافی بد بختم کردی و خودتم سودتو کردی...
درحالی ک من هشت ماهه با بچه بخدا خیلی زحمت کشیدم خیلی اذیت شدم
قلبم از حرفاش هزارتیکه شد😔💔
اگر من بفکر زندگی نیستم چرا دوست دارم پا ب پاش کار کنم
چرااین حرفارو زد آخه