من دخترم ۲۳ سالمه
تو شرایط سنتی و سختگیری بزرگ شدم و چون دختر بودم برای داشتن هر امتیاز و ازادی باید ماه ها با مادرم بحث میکردم و در اخر هم اطرافیان رو مینداختم جلو ک باهاش صحبت کنن
خطا هم داشتم مثلا با دامادمون بیش از اندازه راحت بودم و متاسفانه الانم هم هستم که اونم چون پشتوانه مالیم هستش نمیتونم قیدشو یهو بزنم هرچند ک قضیه دلی هم هست ولی میدونم ک اصلا توجیه پذیر نیست کارم
خلاصه بگم ک از وقتی پدرم فوت شد مادرم ocd حاد گرفت و گیر دادناش ب شدت زیاد شد تا جایی ک من میرفتم دانشگاه باهام میمومد و میموند تا کلاسم تموم بشه
سال ۹۹ عقد کردم ک از دستش راحت بشم ک دیدم خانواده داماد خیلی بدترن و طلاق گرفتم
هنوز دخترم
بعد طلاق رفتن سرکار و مجدد رابطه ام با دامادمون شروع شد
مهر همین سال ب روز ک از سرکار میومدم دیدم خونه خالی خالیه و مادرم وسایلو برده خونه برادرم و حتی پتو نداشتم بخوابم اون روزا دوستم ب دادم رسید (از بچه هامون ۴ نفر مجردیم ک با مادرم زندگی میکنیم )
خلاصه این شد ک برگشتم گفتم من ازمون ارشد دادم و دانشگاه قبول شدم و میرم خوابگاه
اما دانشگاهی درکار نبود
خونه گرفتم و ب داداش بزرگ و خواهر یزرگم گفتم و اونام گفتن باید برگردی و خونه گرفتن موقته
از مهر تا الان مادرم درمانش رو شروع کرده و قرص میخوره و میگن ک خوبه و رفته ی محله قدیمی ک اونجا خونه داشته داره با ۳ تا از بچه هاش زندگی میکنه
الان خودم از ابان سر کار نرفتم و دارم میخونم ک ذانشگاه قبول شم و چند سالی خونه نرم
هر روز ک از خواب بیدار میشم تمام اذیت ها و کتک هایی ک خوردم یادم میاد تا شب ک میخوام بخوابم کابوس میبینم
یکی راهنمایی بده با مغزم چیکار کنم
اصن راهم درسته غلطع
چیکار کنم