2777
2789

اونا نمیذارن دخترشون بیاد خونه ی ما منظورم از اونا جاریمه 

، بعد دخترش گریه کردنی هم فرار میکنه میاد خونه ما بچشون رفتنی خونه جاریم داغ میذاره رو دست بچش ک چرا رفتنی خونشون مگ من نگفتم نرو خونه ی اونا 

بعد منم میگم اون نمیذاره بچش بیاد چرا بچه ی منو هی میبره خونشون 

دختر جاریم پسرمو خیلی اذیت میکنه اینم بگم ک تو یه ساختمونیم 

بعد من چ باری با شوهرم سر این موضوع دعوا کردم ک چرا بچمو میبری میدی ب اونا بچشون دلش میخاد با بچم بازی کنه بیاد خونه ی ما 

میدونین چرا نمیذارن (دختر جاریم اومده بود خونه ی ما با پسرم رفتن تو اتاق بازی کنن، رفتم دیدم دختر جاریم کرم پودر و باز کرده ب کل دستاش زده بعد همونجوری انداخته رو، روتختیم بعد من گفتم ببین چیکار کردی اینجا چیزی نیس برین پذیرایی بازی کنین) اینم رفته ب مادرش گفته منو از خونه انداختش بیرون ب قرآن قسم من بهش غیر از اینکه بگم برین پذیرایی بازی کنین چیزی نگفتم 

اینم رفته بود ب همه گفته بود چرا بیرونش کرده 

شوهرم ب من گف ک چرا بیرونش کردی آوردم بهش نشون دادم گفتم اولا بیرونش نکردم گفتم برو پذیرایی بازی کن بعدش زنداداش جونت اینو قبول میکنه اگ بچه ی من بریزه 

شوهرمنم رفته ب مادرش اینا گفته کرم و ریخته رو تخت و فلان، بخاطر همون موضوع دیگ نمیذاره بیاد با منم حرف نمیزنه بهش گفتم سلام زهرا خوبی، سلام خشک و خالی داد رف دیگ منم باهاش نحرفیدم از اونطرفم اون یکی جاریمو پر کرده اونم با من حرف نمیزنه اینا اصلا مهم نیس ک حرف بزنه یا نزنه 

داشت داد میزد ب دخترش میگف صدبار بهت گفتم نرو خونه ی اونا دیگه باید چجوری بیرونت کنن ک نری خونشون، بچه ی خودشونم کاری رو انجام بده میندازن سر تو، انگار مثلا من ازش میترسم ک بخام دروغ بهش بگم 

بعد.... 


15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

امضات😢

و اینکه بجا زندگی کردن این چیزای مزخرف هم داره.

خدا آدمای بد ذات و لعنت کنه

درکت کردم

آنچه را گنجش توهم میکنی.....زآن توهم گنج را گم میکنی......چقدر توصیف حال منه😢😢😢من عاشق مردی ام همه ی داشته هامو ازم گرفته.پدر.مادر.خانواده😢مردی که هم دردم اونه.هم درمونم.میگن عشق به رسوا شدنش می ارزد.مر د...تو میارزیدی؟میارزی؟تو بغلت که جام میدی غمهای عالم میشه فراموشم☺ولی گذشتمون.یه روز قبلمون.یه ساعت قبلمون همه چی رو میریزه بهم.بقول خودت تو در من یک تیمارستان روانی هزار تخت خوابی احداث کردی.خداقوت مهندس 😏😡

من الان اصلا کاری به هیچکدوم از اینا ندارم خب؟ فقط بهم بگید جدی جدی دست بچشو داغ میکنه؟؟؟؟؟؟ 

خونه ی ما دورِ دوره ، پشت کوه‌های صبوره پشت دَشتای طلایی پشت صحراهای خالی خونه ی ماست اونورِ آب  اونورِ موجهای بی تاب پشت جنگلای سروه توی رویاست،توی یه خواب،پشت اقیانوسِ آبی پشت باغای گلابی اونور باغای انگور پشت کندوهای زنبور خونه ما پشت ابرهاست اونور دلتنگیِ ماست تهِ جاده های خیسه پشت بارون پشت دریاست💖💖💖💖💖💖💖بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه حتی الان از پشت این دیوار که ساختن تا دوستت نداشته باشم اَتل و متل بهار بیرونه مرغابی تو باغش میخونه باغ من سرده همه ی گلاش پژمرده دونه دونه بارون بارونه...بارون بارونه...بارون بارونه...بارون بارونه دلم تنگه پرتقال من گلپر سبزه قلب زار من منو ببخش از برای تو هرچی که بخوای میارم اَتل و متل نازنین دل زندگی خوب و مهربونه عطر و بوش همین غم و شادیه کوچیک و بزرگمونه.💖

اگر بهت بگم این مشکلات بین همه عروس های تو ی ساختمون هست اغراق نکردم

بین دو تا زن داداشای منم بود با این تفاوت که کوچیکه شیطان و سلیطه و بزرگه اروم ولی غرشو فقط سر داداشم خالی میکرد

تا حدی که کوچیکه بچه جاری بزرگه رو از پله ها انداخت پایین 

مشکلات وقتی تمام شد که از اون ساختمون رفتن

مادرم موند و ی دنیا پشیمونی که ادم عروس و داماد نباید همسایه خودش بزاره دوری و دوستی

امروز نهار خونه مادرشوهر بودیم ک شوهرم اینا بلند شدن رفتن بعد ما و مادرشوهر موندیم بعد دختر جاریم ب شوهرم گف آراد و میبرم خونمون بعد شوهرمم ب من نگا کرد گف بده نیم ساعت بازی کنن بعد خودشون میارن منم گفتم برو حالا 

جاریمم نشسته بود 

من دیگ بلند شدم بیام خونمون دخترش گف آراد و ما میبریم خونمون منم گفتم شما ک اینجا نشستین 

مادرشم برگشت گف نفس تو خونه بهت چی گفتم بیا اینور بشین سر جات 

من داشتم پسرمو برمیداشتم بازم دختر جاریم گف رفتنی خونمون بده ب من، من دیگ چیزی بهش نگفتم جاریم برگشت گفتم بیا اینوووور، بشن نفس تو خونه باهات کار دارم، میخای چیکار آرادو

بعد دختر جاریم دست زد ب شالم، جاریم گف نکن دست نزن چی گفتم بهت  ، ما میریم خونه زن عمو سارا 

بعد بلند شدم گفتم خداحافظ، مادرشوهرم و اون یکی جاریم گفتن خداحافظ، اون جاریم هیچی نگف 

دختر جاریم بهم گف خدافظ زن عمو نگار منم گفتم خداحافظ مامانش از لباسش کشید گف بشین با صدای بلند 

میدونم الان شوهرم بیاد دعوا راه میندازه ک چرا ندادی از دعوا کردن نمیترسم فقط میگم چی بهش بگم 

ب شوهرمم رفتارای جازیمو گفتنی میگه بذار بکنه تو خودت عقلت و جمع کن 

بعد میگم منم نمیذارم بچم بره خونه ی اونا میگه ما نمیتونیم سر بچه ی اونا داد بزنیم ولی اونا میتونن، منم میگم چرا باید سر بچه ی من داد بزنن مگه من از گل نازکتر ب بچش چیزی گفتم ک اونا هم سر بچه ی من داد بزنن 

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم

چقدر به حرف بچه اهمیت داده

گفته منو از خونه بیرون کردن

اینم بچه رو دعوامیکنه که نرو

چقدرررررر حساس و بی منطق

من فقط فکر کردم خودم ادم حساسی ام

اوف اینا چقدر زندگیو به خودسون سخت میکنن

میگم عزیز

بچه رو ببر پارک بیرون نذار بره اونجا

هیچی خودت هم برو همراه بچه ات دوبار بمون دفعه ی سوم دیگه در براتون باز نمیکنن 

آخه جاریم نمیاد ک خونمون منم بخام برم خونشون 

شب یلدا رو رفتیم خونشون با همه دست داد ب غیر من، منم باهاش اصلا دیگ حرف نمیزنم غیر سلام

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
چقدر به حرف بچه اهمیت داده گفته منو از خونه بیرون کردن اینم بچه رو دعوامیکنه که نرو چقدرررررر حسا ...

بچه ی من اصلا با نفس بازی نمیکنه ک چون هی بچمو اذیت میکنه، اونم میگه دوسش دارم ولی هی اذیتش میکنه بچمو چیزی هم گفتنی اصلا ب حرف هیشکی گوش نمیکنه 

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم

دخترِ جاریت عجب کوفتیه چندتا خونواده رو ریخته به هم با دروغاش

از اونطرفم شوهرت رفته چه حرفایی چاشنیش کرده وبه اونا گفته.

رفت وامد به خانواده همسر اونم تو یه ساختمان معذله والا


من الان اصلا کاری به هیچکدوم از اینا ندارم خب؟ فقط بهم بگید جدی جدی دست بچشو داغ میکنه؟؟؟؟؟؟ 

ب جون مامانم ب جون بچم رو دست بچش چن بار داغ گذاشته بچش ب همه نشون داده 

حتی ب مادرشوهرم، مادرشوهرمم هر چی از دهنش در اومد ب جاریم بابت اینکارش گف

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
بچه ی من اصلا با نفس بازی نمیکنه ک چون هی بچمو اذیت میکنه، اونم میگه دوسش دارم ولی هی اذیتش میکنه بچ ...

بچه ها چندسالشونه؟؟

عزیزم شده دعوا بیفته ولی اصلا نزار پای پسرت تنها برسه خونه اون جاری

بخدا سر دشمنی باهات اگر مراقب نباشه بچه ت چیزیش بشه میخوای یقه خودتو جر بدی؟؟

عروس کوچیکه ما پسر عروس بزرگه جند بار تا لب مرگ برد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز