اونا نمیذارن دخترشون بیاد خونه ی ما منظورم از اونا جاریمه
، بعد دخترش گریه کردنی هم فرار میکنه میاد خونه ما بچشون رفتنی خونه جاریم داغ میذاره رو دست بچش ک چرا رفتنی خونشون مگ من نگفتم نرو خونه ی اونا
بعد منم میگم اون نمیذاره بچش بیاد چرا بچه ی منو هی میبره خونشون
دختر جاریم پسرمو خیلی اذیت میکنه اینم بگم ک تو یه ساختمونیم
بعد من چ باری با شوهرم سر این موضوع دعوا کردم ک چرا بچمو میبری میدی ب اونا بچشون دلش میخاد با بچم بازی کنه بیاد خونه ی ما
میدونین چرا نمیذارن (دختر جاریم اومده بود خونه ی ما با پسرم رفتن تو اتاق بازی کنن، رفتم دیدم دختر جاریم کرم پودر و باز کرده ب کل دستاش زده بعد همونجوری انداخته رو، روتختیم بعد من گفتم ببین چیکار کردی اینجا چیزی نیس برین پذیرایی بازی کنین) اینم رفته ب مادرش گفته منو از خونه انداختش بیرون ب قرآن قسم من بهش غیر از اینکه بگم برین پذیرایی بازی کنین چیزی نگفتم
اینم رفته بود ب همه گفته بود چرا بیرونش کرده
شوهرم ب من گف ک چرا بیرونش کردی آوردم بهش نشون دادم گفتم اولا بیرونش نکردم گفتم برو پذیرایی بازی کن بعدش زنداداش جونت اینو قبول میکنه اگ بچه ی من بریزه
شوهرمنم رفته ب مادرش اینا گفته کرم و ریخته رو تخت و فلان، بخاطر همون موضوع دیگ نمیذاره بیاد با منم حرف نمیزنه بهش گفتم سلام زهرا خوبی، سلام خشک و خالی داد رف دیگ منم باهاش نحرفیدم از اونطرفم اون یکی جاریمو پر کرده اونم با من حرف نمیزنه اینا اصلا مهم نیس ک حرف بزنه یا نزنه
داشت داد میزد ب دخترش میگف صدبار بهت گفتم نرو خونه ی اونا دیگه باید چجوری بیرونت کنن ک نری خونشون، بچه ی خودشونم کاری رو انجام بده میندازن سر تو، انگار مثلا من ازش میترسم ک بخام دروغ بهش بگم
بعد....