دختر عمه ی بابام هست ، نه خودم
باهم دوست بودیم خیلیییی همو دوست داشتیم
۱۱ ماهه فوت کرده ، مرگش ی تیکه از قلبمو گرفت
هفته ی پیش دوتا دخترشو دیدم یکی ۴ ساله یکی ۶ ساله
از اول تا اخر تو بغلم بودن یکی سر پام یکی کنارم
حتی سر سفره یکی سمت چپم نشست یکی سمت راست . اب میخواستن ب من میگفتن . دسشویی داشتن ب من میگفتن
الان از فکرشون در نمیام دارم دیوونه میشم😔همش میگم حالشون چطوره کی تر و خشکشون میکنه؟ چون پیش مادر بزرگشون هستن ک اونم ۴ تا از مهره های کمرشو در اورده یعنی عملا بی تحرکه
فکرشون زندگیم رو مختل کرده. بمیرم واستون💔