من نمیدونم وقتی یه آدم واقعا به کمک نیاز داره چرا تاپیک و میترکونین خوب با موضوعش کنار نمیایین برین بیرون من امشب اینقد روم فشاره فقط تو فکر خود کشی ام خواستم فقط یکم حرف بزنم لطفا نترکونین اگه با موضوعش اذیت میشین برین بیرون من تایپ کردم زیاد طول نمیکشه بخونین فقط لطفا اگه چیزی به ذهنتون میرسه راهنمایی کنین شاید چاره ای جز مرگ باشه
خدا واسه هیچ کس نیاره ولی یه لحظه فقط تصور کنین جای من هستین چه کاری انجام میدین اصلا کودکی خوبی نداشته باشین همش جنگ و دعوا های شدید خانواده دربه دری و بدبختی سن 13 سالگی ازدواج کنین با همه چیزش بسازین خیانت دروغگویی و رفیق بازی و اعتیاد بعد بفهمین به خواهر ۸ سالتون دست زده هنوز هضم نکردی و خودت و پیدا نکردی بفهمی با مادرت هم رابطه جنسی داشته از عزیز ترین و نزدیک ترین آدم زندگیت هم ضربه بخوری به خاطر ترس از بی کسی و تنهایی و کم سن و سال بودن برگردی و باز پناه بیاری به خودشون فقط گریه و التماس کنی که بیشتر از این اذیتم نکنین زجه بزنی جلوشون خلاصه بعد همه این ماجرا ها بشینی زندگی کنی و بچه دار بشی اونم دوتا چهار ماهگی بچه دومت بفهمی دوباره باهم ارتباط دارن این بار خودکشی کنی به معنی واقعی بشکنی بمیری یه مقدار پول برداری و بخوایی جداشی اما اینبار به خاطر بچه هات برگردی به خاطر روحیه ضعیف و ناتوانی جمع کردن روح و جسم باز ازشون کمک بخوایی بگی کمکم کنین مادری کنم جمع کنم خودمو اما تنها چیزی که نصیبت بشه یه زبون چرب و نرم و محبت ظاهری با چاشنی دوری کردن رفیق بازی جوری که با اصرار فقط بگه بمون خونه مامانت که آزاد و راحت باشه دوسال هم این جوری تحمل کنی آخرش به خودت آسیب بزنی بشی رفیق باز و الکلی بعدش به خودت بیایی ببینی دیگه نه مادری نه آدم
به خودت بیایی بگی این راهش نیس یه نفر هم پیدا بشه بهت امید بده پشت بده با ترسات کنار بیایی و بالاخره جدا بشی یه مدت همه چی تغریبا خوب پیش بره به غیر از بهانه گیری بچه ها واسه باباشون و خونه خودمون خلاصه با پولی که داشتی یه کافه سنتی بزنی و با همین آقایی که یه امیدی شده تو همه این نا امیدی ها شریک بشی و شروع به کار کنی یهو همه در ها بسته بشه و از کافه هیچی در نیاد جز بدهی تو این مدت هم این آقا همه جوره اذیت بشه از طرف خانواده من از بی احترامی و توهین و نمیدونم از دعا و طلسم واسه جدایی و هر چیزی همش هم پیشنهاد عقد و ازدواج بده اما از ترس ازدواج قبلی و این که شاید بعداً با بچه هات کنار نیاد قبول نکنی
این وسط یهو یه اتفاقی بیوفته شک کنی که مادرت دوباره داره بهت خیانت میکنه دوباره داره به ارتباطش با شوهر اولم ادامه میده از این که با دوتا بچه تو اوج جوونی و سن 26 سالگی بدبخت و آواره بشی و این هنوز به خیانتش ادامه بده یهو کلا بهم بریزی داغون بشی دوباره همون حال خراب گریه های شدی و تهش خودکشی