یادمه ۱۴ سالم بود کل ارزوم این بود مدرسه نمونه دولتی قبول شم،
بعد رفتم مدرسه نمونه دولتی همش تلاش میکردم معدلم خوب باشه شاگرد دوم یا سوم شدم
سال کنکور میگفتم خدایا داشنگاه دولتی روزانه فلان رشته قبول شم، قبول شدم
رفتم دانشگاه آرزو میکردم با یه پسره خوب آشنا شم واسه ازدواج آشنا شدم بهترین پسری که تا حالا دیدم تو زندگیم نصیبم شد که عاشقم شد
بعد ی مدت میگفتم خدایااا دانشگاهم زود تموم شه واسه ارشد بخونم ۷ ترمه تمومش کردم بالافاصله ارشد داشنگاه دولتی تهران رشته ای که میخواستم قبول شدم همزمانم دوست پسرم داشت با من رشد میکرد اونم سربازی رفت ارشد قبول شد
سال اول ارشد مدام دعا میکردم ی شغل خیلی خوب نصیبم شه که از قضا شد
بعدش همش نگران پایان نامم بودم که چی میخواد بشه با هر بدبختی ای بود همزمان با کارم تونستم تمومش کنم راحت شم
بعدش میگفتم چرا ما انقدر دوستیمون داره طولانی میشه چرا عقد نمیکنیم دو سه هفته بعد دفاع پایان نامم اومدن خواستگاریمو یه مدت بعدشم عقد کردیم
بعد هی نگران خونه بودم که واییی خونخ گرون شده ما نخریدیم
خلاصه ۶ ماه بعد عقد رفتیم خونه مونم خریدیم
کل آرزوهای من تو زندگی برآورده شد اما احساس پوچی میکنم
همه بهم میگن تو خیلی خوش شانس و پر تلاشی اما خودم احساس خوبی ندارم تو زندگی
چیکار بابد کنم؟؟ همش میگم ته زندکی چیه؟؟
الان باید رو ابرا باشم با پسری که این همه سال دوست بودم عقد کردم ولی....🥺