درواقع من و اون همه سختی تحمل کردم که مستقل زندگی کنیم و اینو مطمئنم که اگر که بریم و من به حرفاش گوش کنم و بریم اونجا باید قید زندگیمو بزنم همسرمم نمیتونم راضی کنم که بیخیال این چیزا بشه بیاد اینجا باز کار کنیم با همدیگه تا باغمون فروش بره قبول نمیکنه و منم فعلا اصرار نکردم چون میترسم باز دوباره دعوا بشه و اینم بگم که من به شدت تو زندگیم با همسرم عداب کشیدم تا رابطمون با هم بهتر شد و الان از لحاظ روحی داغونم و بشدت استرسی شدم و توانایی اینکه الان باهاش قاطع برخورد کنم و ندارم فکرمم کار نمیکنه اینم بگم که اخلاقیات من و همسرمم کلاً با هم فرق داره من خیلی به کتاب خوندن به بحثهای فلسفی موسیقی علاقه دارم به طبیعت به اینکه مدیتیشن به یوگا ولی همسرم کلاً اصلا کتاب خوندنو دوست نداره فقط میخواد منو یه آدم مذهبی بکنه در صورتی که خودش اینجوری نیست و رعایت نمیکنه بسیار کنترلگر و زورگو هست
فقط یه چیز مثبتی که بین ما وجود داره اینه که احساس میکنم که منو دوست داره(شایدم توهم منه)ولی احساس میکنم که دیگه در واقع رو یه بمب ساعتی نشستم که ممکنه هر لحظه زندگیمون منفجر بشه
از یخ طرف با خودم میگم حالا که فعلا معلوم نیست چه کاری و کجا راه بندازن صبر کنم ببینم تصمیم چی میشه اون موقع واکنشی نشون بدم از یه طرف میترسم که دیگه دیر بشه و ببینم که یه جایی هستم که مجبورم با خانوادش زندگی کنم چون میدونم اونا میخوان که همسرم پیش خودشون نگه دارن از هر ترفندی دارن استفاده میکنن و با اون خوب شدن با من خوب نشدن.
حالا بگین که من چیکار کنم چجوری با این همسر رفتار کنم؟
و اینکه اصلاً نمیتونم برم اونجا با خانوادش زندگی کنم چون که مطمئنم زندگیم نابود میشه حالا شما لطفاً خواهرانه بگید من باید چیکار کنم؟