من بچه ک بودم با خواهر برادرم ک بازی میکردیم اگه صدا میکردیم یادعوامون میشد مامانمون به شدت میزدمون درحد مرگ با شلنگ همیشه تا حرفی میزدم تو جمع بهم اخم میکرد هرجور میخاست مثل خمیر شکلمون میداد اصلا اعتمادبنفسامون داغونه مخصوصا من به هیچ وجه اجازه حرف زدن نداشتیم ک مثلا بگن بچه فلانی باتربیته ولی اصل ماجرا بی اعتماد بنفسی مون بود و ترس از اخم و اشاره های مامان هروقت با بچهای همسن مون بحثمون میشد حتی اگه حق بامون بود مامانم با ما دعوا میکرد معلم کلاس چهارمم منو بجای یکی دیگه زد ولی باز جرعت نداشتم دهن باز کنم الان اینقد خودکم بین و خجالتی ام اصلا عواطف خودم برام مهم نیس همیشه راحتی و خوشحالی دیگران برام مهمتره از اینکه مثل مامانم سخت گیر باشم میترسم حتی یه اخم کوچولو ک ب پسرم میکنم یاد مامان می افتم خیلی حال روحیم داغونه
شوهر خالم بچه هاشو با لگد و شلنگای کلفت میزد.😐جوری که من از ترس میگفتم باز شانس آوردم که این بابام ...
وای بخدا دقیقا حکایت خونه ماست مامان داداشو خواهرمو مجبور میکرد راه های فرار منو ببندن ک خودش برسه منو بگیره ب باد کتک واقعا ب چی میخاستن برسن بااین همه خشم و غضب بخدا ما یه فامیل داشتیم بچهاش فضول وحشتناک ولی اصلا مادر پدره کارشون نداشتن بعد ما ک برای یه دعوای تو بازی باید سیاه و کبود میشدیم الان اون بچها هر دوتاشون دکتری دارن میخونن ما هیچی نشدیم