خانما من یه همکلاسی داشتم زمان دانشگاه یه دختر معمولی تا یه روز من یه پسر عمه دارم ک از خودم کوچیکتره ۳.۴ اون زمان ۱۸ سالش بود اقا این اتفاقی منو نزدیک دانشگاه دید و سلام علیک وو اون موقع این دختره با من بود تا اینکه دختره هی میگفت این کیه و چقدر خوشگله ووو ۱۸ سالش بود اما خیلییی جذابه یه پسر چشم آبی و بور جذاب شاید تو دید ۷۰ درصد دخترا جذاب باشه خلاصه منم یه روز دیدمش و شوخی شوخی گفتم از وقتی دیدنت دوستام دیونت شدن گفت کی گفتم فلان دختره ک باهام بود و این شد شروع ماجرا
دختره هی روز به روز نزدیکم میشد و پسر عمم هی میگفت تورو خدا باهاش اشنا بشم منم اشتباه کردم و اشناشون کردم پسره ۱۸ دختره ۲۳..۲۲
این دوتا اشنایشونو بیش از حد جدی گرفتن طوری ک دختره میاد خونه عمم خودش و مامانش رفت و امد خانوادگی تا یه روز عمم و دخترش زنگ زدن گفتن تورو خدا اینو از زندگیمون ببر بیرون و منم تازه فهمیدم اینا تا این حد پیش رفتن
تا اینکه کم کم فهمیدیم دختره هم زمان چن تا دوس پسر داشته و مامانش ادم درستی نیست قضاوت نمیکنم منم باورم نمیشد تا اینکه دختره رو دیدم کاملا یهویی در وضع بدی با یه پسر دیگه و مادرش ووو اون زمان باور کردم
به اصرار عمم زنگ زدم دختره و گفتم خانوادش نمیخوان این رابطه رو دختره دیگه با من قطع رابطه کرد و دختره و مامانش میان در خونه عمم و دعوا ک با احساس من بازی کردین باید منو بگیرین همه هم مخالف بجز پسر عمم با وجود رفت بود تحقیق در مورد دختره واقعیت هارو در مورد دختر و مادرش فهمیده بود و میگفت میخوام ازش جدا بشم دختره اسم جدایی میارم با نفت میاد در خونه
حالا عمم هی میگه یه کاری کن دختره خرابه مادرش خرابه آبرومونو بردن ووو منم این وسط هم مث سگ پشیمونم هم نمیدونم چیکار کنم هم خسته شدم