2777
2789
عنوان

خسته شدم از حرفای شوهرم اگ بچه نداشتم تاالان طلاق گرفته بودم ازش😭

| مشاهده متن کامل بحث + 644 بازدید | 65 پست

عزیزم مشکل تو با سیاست و صبر و حوصله حل میشه یه روزه حل نمیشه مدام هر چی شد بگو‌اون شوهر داره دیگه نیازی به حمایت تو نداره هر چی شد بگو‌اونی که زنتم منم مثلا یه غذای خوب درست میکنی اینو بگو همیشه بگو ادم باید حامی زنش باشه مثل داداشت نه حامی زن یکی دیگه کم‌کم یاد میگیره

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شوهرم میگه نباید میگرفتی منم میگم بچه ی اون بزرگه میفهمه ب چی دست بزنه میفته روش بچه ی من نمیدونه دس ...

اصبا نزار بچتو بدون تو جایی بره 

وقتی بچه رو بردی اونجا بازی کنن خودت هم برو 

قبل اینکه این کدورتا پیش بیاد بهتر بود بدون حضورخودت بچه تو نمیفرستادی خونه دیگران خودت میرفتی حواست ...

ممن بچمو کلا خونه او نمیفرستادم خودشون زنگ میزدن میگفتن بده اونم ماهی یبار فقط میبردن 

ولی بچه ی اونا هرروز خدا شام و نهار خونه ی ما بود  

میگف دستشویی دارم میبردم کارشو میکرد بعد میشستمش 

برا بچم هر چی میگرفتم میدونستم چون بچس برا بچه ی منو میگیره میبره خونشون برا هردوشون میگرفتم از اسباب بازی و ساعت گرفته تا کفش 


15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
به بچه سيلي زده بعد شوهرت ميگه بازم بفرستش دست بچه خودش سوزونده اونم بچه يك ساله و چهارساله بچه هاتو ...

بچه ی من اصلا از دختر جاریم خوشش نمیاد 

از یه کیلومتریش رد ک میشه شروع میکنه ب جیغ و گریه سهل اینکه باهاش بازی کنه 

بچه ی اون ول کن نیس 

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
بچه ی من اصلا از دختر جاریم خوشش نمیاد  از یه کیلومتریش رد ک میشه شروع میکنه ب جیغ و گریه سهل ...

اخي بچه ميترسه ازش شايد اذيتش كرده پس به حس بچتون حتمن عمل كنيد اصلن تنهاشون نزاريد

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز