من همسرم نامزدی هستیم امروز بعد از ۱۰ روز اومدم خونشون برادرشوهرم جلو خانواده شوهرم ک پدرش دوتا داداشاش و زن داداشش بود یهو اومد داخل ب من گفت بلند سیب زمینا سرخ کن چرا اومدی نشستی و گوشه پیراهنمو گرفت ک پاشم منم هیچیییی جوابش ندادم فقد گفتم با لبخند بعد از ۱۰روز اومدم میخام بشینم پیش نامزدم خیلی ناراحت شدم اینقد ناراحت شدم جلو بقیه رو خودم نیوردم الان تو اتاق ب شوهرم گفتم چقد ناراحت شدم و گریه کردم کلی نازمو کشید ک از منظور نگفته ولی من دلم قانع نشد جوابش ندادم دید محل نمیدم روشو برگردونده خابیده خیلی ناراحتم جلو جمع بهم دستور داد