جنگلی بود که ۴ روباه بی صفت که قدرت زیادی داشتند در آن زندگی میکردند هر کدام از این روبا ه ها حد و مرز مشخصی داشته و تعدادی حیوان رو تحت سلطه و اختیار خود داشتند روزی روباه چهارم خواست به محدود زرافه ها که در نزدیکی قلمرو خودش بود حمله کند و آن ها را تخت اختیار و قلمرو خود درآورد ،اما روباه اول که میخواست خودش قدرت برتر باشد مانع از این کار شد و با فرستادن کمک نگذاشت روباه چهارم پیروز شود این درگیری ادامه داشت و تمام جنگل در این باره صحبت میکردند تا اینکه روباه چهارم فکری اندیشید تا در این درگیری پیروز شود و آن این بود که خرگوش ها را تحریک کرد به قلمرو خوک ها که سال های سال بود با هم نزاع داشتند حمله ور شوند در ابتدا خرگوش ها موفق شدند چون خوک ها غافل گیر شده بود و خرگوش ها شاد و خندان بودند تا اینکه روباه اول وارد عمل شد و با فرستادن کمک به خوک ها که وحشی تر شده بودند تمام خرگوش ها رو تلف کردند،فردای آن روز اهالی جنگل دیگر در مورد روباه چهارم و زرافه هت نمیگفتند بلکه در مورد خوک ها و خرگوش ها حرف میزدند، روباه چهارم هم با خیال راحت که زرافه ها دیگر کمکی از روباه اول نمیگیرند به پیشروی خود ادامه خواهد داد،
این وسط پروانه ها هم بودند که فکر میکردند آزادند ولی در واقع روباه چهارم بین پروانه ها نفوذ داشت و همین باعث شده بود پروانه ها ناخواسته در تحریک خرگوش ها بی نصیب نمانند ،
پروانه ها خسته و ناراحت بال بال میزدند تا شاید روزی بتوانند بلایی که سر خرگوش ها آمد را جبران کنند اما نمیدانند تصمیم گیرنده کس دیگر است
آن چهار روباه بعد از مدتی با هم بر سر منافع شان مذاکره کردند و همه چیز فراموش شد
فقط این وسط بیچاره خرگوش هایی که تلف شدند و پروانه هایی که غمگین