من اوایل ازدواجم چادری بودم بعد مانتویی شدم پدرشوهرم یه روز میگفت حجابتون رو رعایت کنید بخاطر خودتون میگم یه روز میشست میگفت ارایش نکن من به دختر خودمم میگم یبار میگفت نمازاتون رو بخونید من تو این سه سال هیچی نگفتم در صورتی که حجابم یه خجاب متوسطه و ارایشم متوسطه .و بقیه همه جوره میگردن برای من زبون داشتن گذشت و گذشت تا اینکه چند وقت پیش حرف از تنگی نفس شد به من گفت جلو شوهرم و مادرشوهرم یکاری میگم بکنی خوب میشی گفت ارایش نکن تو مستند گفتن ارایش بده مواد نگهدارنده داره گفتم ربطی نداره برای باردارا هست و(شوهرممم کلا صداش درنیومد)....گفت نه برای ارایشه گفتم من از ده سالگی ارایش میکردم علاقه دارم همه جوون بودن ارایش میکردن گردن نگرف منم بلند شدم اومدم خونه و کلی تو راه گریه کردم که چرا فقط ب من گیر میدن.شوهرم گفت فردا زنگ میزنم میگم
فردا شد و پدرشوهرم زنگ زد که چی شده مگه تو بین پدر و پسر رو دعوا میندازی زنگ زده پسرم دعوا کرده.من بخاطر خودتون میگم من دوستون دارم گفتم دوست داشتن با دخالت فرق داره هر کس راهشو پیدا میکنه شما قبلا هم این حرفا رو زدین اون سری که بخاطر تنگی نفس نبوده میگفت نه من نگفتم منم گفتم بهش چرا گفتید بعدم گفتم مگه من به شما میگم سیگار نکشید یا چرا نماز میخونی هر کسی زندگی خودشو داره من تو کار شوهرممم دخالت نمیکنم من و شوهرممم نماز نمیخونیم دلیل نمیشه هر سری بگید
آخرم زد زیرش ولی حرفامو زدم
به نظرتون درسته؟