۱۲ ساله که با به تصطلاح مادر بزرگم پدری قطع رابطه ام
خیلی خیلی بی تو کوچیکی اذیت میکرد ما رو بقیه عروساش سلیته بودن به اونا احترام میذاشت ولی مادر منو خیلی اذیت میکرد
خیلی فرق میذاشت تو کوچیکیم برای دخترهای عمه ام جلو چشم ما کادو تولد میداد .هر دفعه جلوی ما بوس و بغلشون میکرد من و داداشام و محل نمیداد
بزنه به کمرش میرفت سفر زیارتی خیر سرش کلی برای بقیه نوه ها اسباب بازی و سوقاتی لباس می آورد بعد به ما میگفت برای شما نیاوردم گفتم شما نمیخواین🥴
در صورتی که ما خانواده داغونی داشتیم شاید محتاج یه لباس بودیم د این حد
البته بخاطر بی پولی نبود احتیاجمون برای مشکلات خانواده ام بود مادر افسرده پدر لا اوبالی
بارها سر ظهر موقع بچگی با برادرام میرفتیم خونش سریع سفره رو جمع میکرد اصلا نمیگفت غذا خوردین یا نه با این که دارا بودن
شمالی ها هم میدونن چقدر قدیم برنج و اینا زیاد میذاشتن یعنی غذا داشتن
آخرم تیر خلاس رو زد عروسیم نیومد دختراش رو هم نذاشت بیان
بعدشم پشت سر مادرم حرف در آورد
منم خدا شاهده برای اولین بار هر چی لایقشون بود گفتم و از اون به بعد ۱۲ ساله هیچکدومشون رو ندیدم
الان شنیدم قطع رحم عمر رو کوتاه میکنه و این حرفا😮💨 خیلی ترسیدم
از اون ور میگم اصلا اینا رو من ببینم از جرص و جوش بیشتر عمرم کوتاه میشه از بس بی عزت میکنن آدمو
از اون طرف میگم من اصلا خدایی رو که بخاطر قطع رابطه با این آدما عمرمو کوتاه کنه یا هر چی به خدایی قبول ندارم
از اونور میگم نکمه این حرفا راست باشه نمیدونم خیلی چیکار کنم
حتا حاظر نیستم یه لحظه ببینمشون