این روزا خیلی حالم بده ، حس میکنم یه عمر تلاش و زحمتم داره تباه میشه اولین روزی ک اومد کلینیک رو یاد نمیره خیلی ادم خشن و بی اعصابی بود یادمه یه تزریق خشک داشت و اصلا باهام همکاری نمیکرد تا کارمو انجام بدم منم عصبی شدم مابقی جلساتش رو لغو کردم
حدودا. ۲۰ روز میگذشت فکر میکردم تحت هیچ شرایطی نمیبینمش اما با سبد گل اومد داخل سلام سردی کرد و رفت بعد ک گل رو نگاه کردم ی یادداشت نوشته بود متنش هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره فکر میکردم یه ادم مستبده ک فقط با من خوبه و واقعا دوسم داره ۶ ماه نامزد بودیم و الان هم ۳ ماهه عقد کردم
خیلی سخت میگیره بهم نمیزاره کار کنم حتی خطم رو هم شکونده ک با کسی در ارتباط نباشم و یه هط ک ب اسم خودشه برام گرفته
میگ سخت ب دست اومدی راحت از دست نمیری
از شانس بدم نه حق طلاق دارم نه حق کار رو تو سند ازدواج ثبت کردم دس بزن نداره ولی با زبونش روح و روانم رو بهم ریخته🥺
هرچی هم ب پدر و مادرم میگم این قضیه رو باور نمیکنن و میگن پسر با اصالت و با لولی هست تو داری براش کم میزاری ،پدرم پزشکه و خیلی تا کید ب درس خوندنم داشت اما الان میگ تو مزدوجی و نظر همسرت بسیار محترمه
خیلی حالم بده از این همه درک نشدن روزی هزار بار میمیرم محبتش هم انگار یه اجبار و قدرت پشتش مخفیه و داره بهم ثابت میکنه دیگ هیچ اختیاری ندارم