وقتی خیلی کوچیک بودم به شدت بابایی بودم

مامانم اون شب برای اولین بار کتک خورد و فرداش دایی اومد دنبالمون و ما رفتیم انگار یه چیزی ته دلم فرو ریخت انگار حس کردم بی پدر میشم چون بعد از اینکه بابایی اومد دنبالمون و آشتی کردن به شدت بهش وابسته شدم سریع میپریدم تو بغلش و با گریه جدا میشدم حتی صبح ها زود بیدار میشدم ک نذارم بره سرکار ولی مامان حواسمو پرت میکرد 

من به شدت بابایی بودم شاید چون مامانم بیشتر عصبی بود و بابام هر چی میخواستم انجام میداد و نه نمیگفت به گمونم بیشتر دوسم داشت ولی مامانم بهم نه میگفت و من دوسش نداشتم شبا تو بغل بابام میخوابیدم یه روز مامانمو بابام دعوا کردن و بابام ساکشو بست دو هفته رفت عمم اومد پیشمون و من از دوریش تب کردم مامانم بردم دکتر فکر کرد سرماخوردم ولی من از ندیدن بابام همش گریه میکردم 

از زبان پسرم

یه هفته عمم پیشمون بود یه هفته هم رفتیم خونه عزیز شهرستان مامانم اون روزا خیلی بهتر شده بود موهاشو رنگ کرد بیشتر میخندید وقتی برگشتیم بابام هم اومد و من خیلی خوشحال شدم همش منو مامانمو بغل میکرد اونم دلش برای ما تنگ شده بود تولد دوسالگیم شده بود ک مامانم استرس گرفته بود و منو برد گفتاردرمان تولد دوسالگیمو خونه باباجون(بابای بابام) گرفتیم کلاسهای من ادامه داشت و دعواهای مان و بابام بیشتر میشد گاهی اوقات بابام گوشیشو پرت میکرد و میشکوند مامانم داد میزد و بابام بیشتر شبا خونه نبود هروقت هم میخواستیم بریم کلاس باهم دعواشون میشد 

هستید؟

نمیشه

۴ماه رفتم کلاس دی ماه بود دعواشون شد منو بابام رفتیم خونه باباجون شب اومدیم من تو بغل بابام بودم تا خوابم برد شب ک من خواب بودم هم دعواشون شد و منو مامانم فردا ظهر چمدون بستیم ک بریم خونه عزیز ک بابام رسید و بش گفت خودت برو بچمو نبر منم تو بغل بابام سرخوش بودم مامانم دست ب دامن خاله و عزیز شد تا اینکه بابام خودش راهیمون کرد و من گریه کردم ولی یک ماه بعد اومد دنبالمون و داییم ازش قول گرفت دیگه اذیت نکنه 

یک ماه بود اومده بودیم دوباره کلاسهامو میرفتم مامانم افسرده تر شده بود و من به بابام وابسته تر تا اینکه حاضر شدیم بریم بیرون مامانم مصاحبه داشت منتظر بابا بودیم نیومد شب شد یکی زنگ زد ب مامانم و مامانم گریه میکرد من مدام بهونه میکردم رفتیم مغازه برام خوراکی خرید و بعد هم رفتیم یه جایی پر از پلیس بود 

بابام اونجا بود پریدم پیشش ک به پلیسه گفت دستامو باز کن پسرمو بغل کنم بعدشم مامانم به زور منو از بابام جدا کرد و من داد میزدم بابا......مامان گفت بابات مرد و من بیشتر گریه میکردم سوار تاکسی شدیم برگشتیم خونه ک دیدیم بابا با همون پلیسا تو خونن من دوباره پریدم بغلش یه کم خونه رو گشتن و مامانم زنگ زد دایی و یه چیزایی میگفت بعد مامانم ب پلیسا گفت آقا ببریدش نذاشت بیشتر بمونم تو بغلش و من جیغ میزدم و میگفتم بابا..... اخه تازه یاد گرفته بودم اسمشو بگم بابام اون شب نیومد و من چندین بار از خواب پریدم و دویدم وسط سالن میگفتم بابااااااا فردا عزیز اومد و مارو با خودش برد و من یه چندباری بابامو دیدم تولد ۳سالگیم خونه عزیز بودم ولی تولد چهارسالگیم خیلی خوش گذشت و الان ک ۴سالمه نزدیک یک ساله ک ندیدمش منو مامانم باهم زندگی میکنیم ولی به نظرم مامانم هنوزم سخت گیره 

و من هنوزم بابامو دوست دارم و فکر اینکه بدون بابا زندگی کنم مامانمو افسرده کرده مامانم خیلی نگران آینده منه