تولد یکسالگیم خونه عزیز (مامان مامانم) بودیم مامانم از قبل تم سفارش داده بود از دی ج ی کالا خاله و داییمم دعوت بودن ولی بابام بیدار نمیشد ک راه بیفتیم دوساعت راه بود بعد هم دعواشون شد چندبار هم وسط راه خواستن برگردن شمع های تولدمو مامانم فوت کرد انگار آرزوهاشو هم باهاش فوت کرد چون شبش ب بابام گفت من راضیم ک حلقه هامونو بفروشیم قبلش مقاومت میکرد یه هفته بعد من نصفه شب بیدار شدم بابام از صبح خواب بود حتی وقتی رفتیم خونه مامان جون(مامان بابام) اصلا نفهمید،