بیاین از زندگیم بگم .
من ی دانش اموز دبیرستانی و در حال تحصیل بودم
و رویای شغل اینده و زندگی مستقل رو داشتم
حتی به ازدواج فکرم نمیکردم
و حتی بیرونم نمیرفتم که مبادا کسی منو ببینه و بپسنده
اتفاقا خیلی خوبم و زبون زد همه هستم
اما ی اتفاقی واسم افتاد ک امیدوارم واسه هیچ دختری نیافته
ادامه 👇👇👇
خوب
تو چ زمینه ای زبون زد همه هستی؟
بگو عزیزم
بگو تا ادامشو خودمون جنایی نکردیم
ی روز یکی اومد در خونمون رو زد
درست فکر کردین خاستگار .
اومده بود
ولی کسی به من چیزی نگفت خودشون بریدن و دوختن
درست ی روز قبل ازمون قلمچیم بود که بهم این خبرو دادن
هیچ وقت یادم نمیره چقدر تا عصرش گریه کردم و گفتم یعنی التماس کردم نمیخوام
حتی ازمونمم خراب کردم
بگوووو
با اجازه اسی تاپیک منم ببینید
اقا از من اسرار از اونا انکار
به زور منو میخواستن بدن ب یه مرد چاق که اصلا به هم نمیخوردیم ۵ سال اختلاف سنی
اون مذهبی و من باز
اصلا ی وضعی بیا و ببین نگم دیگ
همه بهم میگفتن
موقعیتشون خوبه و پولدارن
لقد به بختت نزن
خب
یادم نمیره حتی خواهرم برگشت بهم گفت
اگه اینو از دستت بدی
رفته رفته دیگ از قیافه میفتی و دیگ سینگل میمونی
خلاصه خیلی وادارم کردن
منم دیگ کم اورده بودم
تا اخرش ی روز رفتیم باغ
اونجا فهمیدم
بله اون اقایی ک بهم نشون دادن واسه ازدواج
در واقع برادر کسی هست که اومده خاستگاریم
دامادو اشتباهی نشونم دادن
برادرش بهتر بود از لحاظ قیافه
ولی بازم من به ازدواج سنتی راضی نبودم دوست داشتم
خودم انتخاب کنم
جونم واستون بگه اخرش قبول کرد
تنها کسی که پشتم بود و اونم مخالف بود پدرم بود ک به لطف خواهرام راضی شد
خلاصه اینا اومدن خاستگاری
دروغ نگم اولش داماد خیلی با شخصیت بود
منم ازش ایرادی ندیدم
با هم صحبت کردیم گف تو باید حجاب کنی همه جا
و دانشگاه نری
منم داغ کردم بعد اونا به خانوادم گفتم نمیخوام
