من ۳۱ سالمه وقتی ۳سالم بود پدرم توی تصادف عمرش رو داد به شما، من موندم یه مادر افسرده و ۵تا داداش ، زندگی خیلی سختی داشتیم و بخاطر اینکه مامانم عروس غریبه بود توی فامیل شوهرش ، هیچکس چشم دیدنش رو نداشت ، با دیه بابام همون سال ۷۵ مادرم برامون یه خونه گرفت و نشست ما رو بزرگ کرد ، از ۵تا داداشم ۴تاشون درس و مشق رو ول کردن چسبیدن به کار ، اولش همه چیز خوب و زندگی خوبی داشتیم ، ولی بعدا فهمیدیم ۳تا از داداشام معتاد شدن و به مواد مخدر اعتیاد شدید پیدا کردن ، اون زمانی که مادرم بیوه شد فقط ۲۷سالش بود کلا افسردگی گرفته بود و اصلا برای تربیت ما وقت نذاشت ، ولی باز بهش حق میدیم چون خیلی زجر کشید ، زندگیمون کم کم نابود شد و شدیم نقل و نبات محفل اوقات فراغت فامیل، هیچکس حاضر نبود باهام ازدواج کنه ، چون تا میومدن زندگیم و داداشام رو میدیدن بی سر و صدا جلسه دوم خواستگاری خبری نمیشد ازشون ، ۱۷ سالم بود که تلفنی با یه پسر آشنا شدم پسره پلیس راهنمایی رانندگی بود و از خانواده درست ، خیلی همدیگرو میخواستیم، ولی یکی از برادرام به شدت مخالفت کرد ،این برادرم کلا از بچگی زورگو بود و همیشه با زورگویی حرفش رو به کرسی میشوند، حتی گاهی وقت ها کتک کاری هم میکرد ، این برادرم یه طورایی بخاطر زورگویش حرفش تو خونه برو داشت ، و خیلی عذابمون داد ، دیگه نمیخوام بگم چه دردهایی که باهاش نکشیدیم، مخصوصا وقتی معتاد شد که دیگه نگم براتون چقدر زجرمون داد، خیلی حسودی میکرد وقتی فهمید برای من خواستگار اومده ، یکی دوبار تو دعوا گفت تو حق نداری شوهر کنی بری توی خوشی وقتی که ما معتاد شدیم و خوشی نداریم، باید بمونی با ما درد بکشی ، خلاصه خواستگارم رو رد کرد و من موندم یه دنیا درد ، و تنها روزنه امیدم که همین پسره بود و با شرایطم کنار اومده بود و خانواده داغونم براش اهمیتی نداشت به قول خودش فقط خودم رو میخواست رو از دست دادم .