مامانم کلا توی ۲۷سالگی افسردگی گرفت چون خبر مرگ پدرم رو یهو بهش داشتن شوک عصبی بهش دادن چندسالی افسردگی حاد داشت و زیر نظر روانپزشک بود و مادر بزرگمون یعنی مادر مامانم مراقبتمون میکرد مادر بزرگم چند سال بعد فوت کرد ، شدیم قوز بالا قوز نه مامان سالمی داشتیم نه کسی که مراقبمون باشه ، فامیل هم داریم ها زیاد هم داریم ولی بخاطر غریبه بورن مامانم هیچکس چشم دیدنمون رو نداشت،الان که همه چیز رواله اومدن باهامون رفت و آمد میکنن، به داداشام میگم یادتون باشه این ها همون هایی بودن که ۳۰سال خانواده ما رو ندیدن ، چطور می تونید بشینید باهاشون بخندید ، ولی نمیفهمن، ولی من میفهمم چون تمام این سالها با خانواده من مثل اشغال رفتار کردن و برادرای عزیزم کمبود محبت و خود کم بینی دارن، و الان دلشون میخواد با باز کردن پای اونا به خونمون بگن اره مارو هم ببینید ماهم بالاخره آدم شدیم، از نظر روانشناسی برادرهای من به یک بیماری مبتلا هستن که اصطلاح دقیقش رو بلد نیستم و برای درمان خودشون باید عقده ها و دیده نشدن های این همه سال ها رو جبران کنن تا بتونن روی روال بشن و تحمل این وضع برای من سخته، رفت و آمد با کسانی که روزی ما درد کشیدم و گرسنه خوابیدیم ولی راحت توی خواب ناز بودن، من اولین بار که فیلم سینمایی ابدویک روز رو دیدم شب بود و خونه پدر شوهرم بودم اینقدر تحمل کردم گربه نکنم توی جمع که از شدت فشار به هق هق افتادم چون زندگی من کپی این فیلم بود.