کم کم وضع کارشون خوب و خوب تر شد و واسه خودشون تو حرفه اشون اسم در آوردن و برو بیایی را انداختن، وقتی دیدم زندگی داداشام داره سر و سامان میگیره بهشون زنگ زدم گفتم میخوام طلاق بگیرم پشتم واستادن ، اومدم الان ۱۰ماهه طلاق گرفتم ، اینم بگم مثل یه زندانی به زندانبانم عادت کرده بودم با اینکه خودم درخواست طلاق دادم ولی دلم پر میکشید برای بودن با شوهرم ، به هر حال ۶سال نیم باهاش بودم ، باهاش زندگی کردم چه خوب چه بد وابسته شده بودم ، ولی گذشت و الان ۱۰ ماهه طلاق گرفتم ، اومدم خونه بابام ، بجز کار داداشم که سر و سامان گرفته بود خونه هنوز همون خونه بود با همون اسباب اثاثیه درب و داغون قبلی، وقتی وارد شدم حالم بد شد ، یه لحظه پشیمون شدم از برگشتم ، گذشت و هرشب به داداشام گفتم بیاید خونه رو عوض کنیم وسایل رو جدید کنیم هیچکس به خرجش نمیرفت ، اینم بگم ۴تا داداشم مجرد بودن و هیچکس بخاطر شرایط بد و سابق قدیممون بهشون دختر نمیداد، فقط یکیشون زن داشت که اونم دختره میدونست داداشم معتاده ولی چون داداشم خوشگل بود خودش رو به در و دیوار زد تا زنش شد ، بعدشم ۱۱سال زندگی کردن و بعد ۱۱سال زندگی بچش رو برداشت و طلاق گرفت، اینم بگم زن برادرم با علم به اینکه شرایط حاد داداشم رو میدونست زنش شد و فریب و کلکی در کار نبوده، خلاصه اومدم دیدم شرایط خونه همونه و تنها پیشرفت برادرام هم فقط همون کارشون بوده، و چون دیدم در آمد خوبی دارن ، اینقدر بهانه گیری کردم تونستم مجبورشون کنم اون خونه قدیمی رو بدیم اجازه و با پول اجاره خونه یکم هم داداشم گذاشتن روش از اون محله ، به بالاترین منطقه شهرمون اسباب کشی کردیم ، بعد یه مدت باهاشون صحبت کردم و همه وسایل خونه شیک و صفر کردیم ، بعد هم باهاشون صحبت کردم برن ماشین بخرن و کلی رو مغزشون را رفتم تا تونستم راضیشون کنم، سامان رو فرستادم رفت دندان هاشو تمام ایمپلنت کرد و دوباره شد ادم حسابی و در عرض ۹ماه یکیشون رو زن دادم اونم از چه خانواده دهن پرکنی و یکی دیگشونم نامزد کردم برای یه دختر خانوم خیلی خانوم ، اون یکی هم زنش طلاق گرفت رفت ، و الان فقط سامان پسر مجرد خونس و بخاطر گذشته اش عاشق هر دختری میشه بعد از تحقیقات و اینکه میفهمن قبلا معتاد بود جواب رد بهش میدن، الان از نظر خونه و زندگی و درآمد هیچکس مشکلی نداره فقط زن گرفتن سامان پسر زورگو و مغرور خانوادمون مونده که اونم همیشه تو تحقیقات خراب میشه
از زخمهای گذشتهتون پرستاری نکنید... واقعا بعضی از اونها (بعضی!) دیگه خوب شدهاند ولی شما همچنان اصرار دارید اونها را تر و خشک کنید و ازشون نگهداری کنید.
🌹وقتی خدا خواست یوسف را از زندان نجــات دهــد صاعـقهای نفرستـاد تـا درِ زندان را از جای بکند، بلکه در آرامش شـب درحالیکه پادشاه در خـواب بود رؤیایی بسوی او روانه کرد. 🍀پس بـه خدایت اطمینان داشته باش. 🌹فَسَتَذْكُرُونَ مَا أَقُولُ لَكُمْ وَأُفَوِّضُ أ️مری الی الله ان الله بصیر بالعباد
من ۴ماه پیش خیلی اتفاقی با یه آقا پسری آشنا شدم ترک زبان کارمند یه نهاد دولتی درجه بالا و از خانواده شهید و موجه ای هستن، و همه زندگی قبل و بعدم رو میدونه ، با تمام این شرایط میخواد بیاد خواستگاری، ولی سامان مرتب داره بهانه میاره که ردش کنه ، تهدیدم کرده که اگه بر خلاف میل اون باهاش ازدواج کنم شب توی خواب منو میکشه، من برادرام رو بد یا خوب دوسشون دارم توروخدا نفرینش نکنید فقط دعاش کنید عاقبت بخیر بشه ، نمیذاره باهاش ازدواج کنم و مرتب داره بهانه میاره ، دیگه خسته شدم از رفتاراش از زورگویی هاش ، میگه اول من باید تایید کنم بعد زنش بشی ، قرار بوده بخاطر اینکه از تبریز دارن برای خواستگاری میان نامزدی و عقدم توی یک هفته باشه اونم با پیشنهاد خودم ، ولی داداشم داره یکسره کارایی میکنه که خانواده پسره رو فراری بده، از طرفی من قبلا معماری خوندم و الان بخاطر تن صدام دانشگاه خبرگزاری میخوام بدم رشته ی گویندگی بخونم ، الان که مهر شده و باید برم ، و دلم میخواد برم دنبال دلم دنبال آرزوهام، بهم میگه توی شهر خودمون باید فقط و فقط معماری بخونی و کارشناسی ت رو اینجا بگیری، به زبون نمیاره ولی من میدونم بخاطر خواستگارمه، چون دانشکده خبرگزاری فقط یه دونست اونم توی تهرانه، و محل کار خواستگار منم تهرانه ، می ترسه من برم تهران نزدیک پسره باشم ، خونه پدریش تبریزه ولی محل کارش تهرانه و از طرف محل کارش خونه و زندگی توی تهران داره ، الان نمیدونم چیکار کنم از اینکه هربار بهش گفتم من بچه نیستم و برای زندگی من حق تصمیم گیری نداری و به اندازه کافی تاوان کارای تو رو من تو زندگیم خوردم و بخاطرش سال ها سرخورده شدم، دیگه زبون گفتن ندارم ، و خودم دیگه از تکرار حرفام خسته شدم ، نمیدونم به کجا باید فرار کنم چه کنم که به چه کنم چه کنم افتادم
خب شرایطتت رو میدونس و گرفتت چرا دیگ میزدت و سر کوفت میزد بعد ب راحتی طلاق داد ؟
مامانش تا میدید یکم پسرش داره با دل من را میاد مرتب تحریکش میکرد دختره غربتی فلان شده بچم رو ازم گرفته، چون عروس بزرگترش ظاهر مهربونی داشت و خیلی فتنه میکرد از منم ترسیده بودن حسابی که نکنه منم ظاهرا فقط خوبم و مثل بزرگه از آب در نیام ، توی دعواها یه چیزایی میگفت که استنباطم این بود ، سر همین تا میدید پسرش با من خوبه فورا کاری میکرد علیه من بشه. منم چون مهریه ام کم بود و را پس و پیش نداشتمرفقط و فقط و فقط تمام این سالها سکوت کردم.