سلام دخترا من نزدیک ۴ ماهه عروسی کردم اوایل بخاطر فوران احساسات قبول کردم با مادرشوهرم اینا یه ساختمون باشیم ساختمون یکیه ولی درهاش کنار هم دیگه ان و رفت آمد جداس ولی خب بازم ی ساختمون میشه 
خیلی تو مخم هستن هرجا میرم میفهمن مامان خودم زیاد نمیتونه بیاد خونمون بخاطر اینک مادر شوهر افریطمو نبینه 
روزی ده بار خواهر شوهر ۱۳ سالم فقط ایفون رو میزنه بعضی وقتا دیگ مخم نمیکشه 
دوس دارم جدا زندگی کنم کاش عقل ی سال پیشمو داشتم عمرا قبول میکردم 
چیکار کنم بنظرتون شوهرمراضی شه ازین خراب شده بریم دیگ آرامشی برام نمونده با شوهرم هیچ مشکلی نداریم فقط سر اینا دعوامون میشه 
هرجا میریم زنگ میزنن میگن کجایین یا خواهر شوهرم به شوهرم زنگ میزنه میگه داداش میایی بریم فلان جا امون ندارم بخدا به جون اومدم فقط گریه میکنم از بی ارامشی
توروخدا نظر بدین چیکاررکنم ازینجا بریم 
فعلا ک توان مالی واسه خرید خونه نداریم وضع پدرشوهرمم خیلی خوبه اگ بخاد میتونه یه واحد فوری واسه پسرش بخره ولی میگن هرجا میریم باهم