خیلی غر میزد و من رو سرزنش می کرد بعد از خوردن شام خواستیم بریم پارک با خانواده برادرم رفت رو مخم و بحث مون شد و گفت من اصلا نمیام پارک ... میخواستالتماس کنم که نکردم و بچه ها را برداشتم و رفتم .... همون شب جاش رو جدا کرد و پذیرایی خوابید تا دو هفته باهاش حرف نزدم و باهام حرف نزد
بعد اومد باهام آشتی کنه گفت راست میگن زنها یه تخته شون کمه ... همین شد که باهاش قهر موندم
دوباره بعد چند روز ساعت ۵ صبح اومد و سعی کرد آشتی کنه رو ندادم چون نیاز جنسی ش باعث شده بود اون ساعت حرف آشتی بزنه و بهم برخورد
تا امروز که همچنان ادامه داره