سلام دوستان بیایین خاطرات خنده دار تعریف کنیم دلم خیلی گرفته اول خودم میگم
یه روز رفتیم جنگل های دماوند جوج بزنیم
ازخونه جوجه و سیخ و منقل وگوجه...
خلاصه همه چی آماده کرده بودیم ک بریم صفاسیتی
زغال آماده شد و خواستیم جوجه رو بزنیم ب سیخ ک دیدیم ای دادبیداد ظرف جوجه خونه جامونده
هیچی دیگ اونجا تو جنگل ن رستورانی و نه ساندویچی هیچی نبود ک غذا سفارش بدیم
جاتون خالی گوجه و برنج سفید خوردیم.ب جای اینکه جوجه بزنیم بر بدن گوجه دندون میزدیم البته با یاد و طعم جوجه😂😂😂😂