من عاشق آش هستم.همه این رو میدونن. دیروز مادر شوهرم آش پزان داشتن. منم از ساعت 4 و نیم رفتم طبقه پایین کمکشون تا 8شب که آماده شد برای کشیدن. گفتم دیگه بکشیم؟! گفت صبر کنیم همه بیان. همه اومدن و دیگه جاتون خالی خوردیم. زیاد پخته بودن. به من میگه:نمیبری که دیگه بالا؟ (همیشه یه ظرف هم میکشن به همه میدن برای فردا) گفتم اگه هست که بله میبرم.گفت:نه نیست!! دیگه خوردی!!
دوباره گفت نه برای فردای خودم هست، چون از صبح دارم زحمت پختنش رو میکشم. منم گفتم :ما هم فقط ایستاده بودیم نگاهتون میکردیم😏
یکدفعه با لحن تندی گفت چرا نمیری ظرف بیاری تا برات بریزم توش؟
منم گفتم وا خودتون گفتین نبر😳
میگه از کی تا حالا تعارفی شدی؟
ظرف آوردم، یه کوچولو ریختن توش. گفت باز هم میخوای؟
منم با عصبانیت ظرف رو برداشتم و گفتن نه!! 😡
اومدم طبقه بالا. یه کم آروم شدم رفتم پایین.
هی مادرشوهرم میگفت واااا حالا چته؟
وااا انگار ناراحتی؟ واااا و....
منم بی جواب میزاشتم یا فقط یه نگاه و بیشتر خودم رو با جاری هاا سرگرم کردم.
بد مادر شوهرم اومده منو میبوسه و میگه به خدا اگه دلم بخواد ناراحتت کنم. به خدا شوخی بود و از من ناراحت نشو و خیلی دوستت دارم و یه قابلمه پر از آش هم داده بهم که هم برای خودت هم فردا که میری خونه مامانت ببر براشون😳. 😍❤️🌹