ما با مادرشوهرم اینا قرار داشتیم که امروز بریم ویلاشون شب بمونیم نیتمون شب دور هم بودن بود شوهرم به من زنگ زد عصر گفت تا نیم ساعت دیگه آماده باش میام بریم بعد منم تا وسایل جمع کنم آماده بشم طول کشید وقتی اومد آماده نبودم اومد دعوا انداخت که لیاقت یه لباس عوض کردن و حاضر شدن رو نداری چرا اینقدر آرومی من واقعا قبلا خیلی سریع بودم الان حاملم چیکار کنم خلاصه گفتم که باشه من که آماده نیستم خودت برو نمیام گفت نخیر باید بیای برنامه هامونو به هم نزن خلاصه وقتی رسیدیم اینجا شروع کرد از من به همه گفت منم خیلی ناراحت شدم الانم رفته نشسته بیرون با داداشش حرف میزنه انگار من نیستم اصلا آدم حساب نمیکنه