انشالله تو زندگیت موفق باشی و غصه ی هیچ کسی نخوری مواظب سلامتی خودت باش
من وقتی ۱۸سالم بود یه پسر جوون و پولدار از طریق دختر همسایه مون بهم پیشنهاد ازدواج داد و خواسته بود بیاد خواستگاری ولی من شرایط خواستگاری رو تو اون موقعیت نداشتم
ولی با هم تلفنی در ارتباط بودیم چند ماه و من از روز اول روش دل گذاشتم چون واقعا تو خونه دیده نمیشدم یا بدتر بهت بگم تحقیر میشدم و انگار منتظر یه جرقه بودم که فوران کنم بخیال خودم عاشق شدم و ... احساس کردم روم دیگه حساب نمیکنه واسه ازدواج قضیه رو به خواهر بزرگم گفتم رفت بدتر بین ما رو بهم زد و به خانوادم گفت بدتر موقعیتم خرابتر شد
تا بعد ده سال اصلا نیومد خواستگاریم بی شرف در صورتی من یا عاشقش بودم یا احتیاج
خیلی کمبود محبت داشتم برادرم دوسم نداشت تحقیرم میکردبعد از این موضوع دیگه بهونه دستآمده رود بدتر اذیتم کنه
بابا و مامان و بقیه که اصلا محبت نمیدونستن چیه
بعد ده سال با شوهرم ازدواج کرد خدا شاهده اصلا بهش فکر هم نمیکنم تازه میگم خدا رو شکر با این خانواده زن ستیز ازدواج نکردم هر چیزی یه پروسه ای داره منم ناراحتی کشیدم ولی به خدا ارزش نداشت آدم خوبه اعصابش و بزاره واسه شوهر آینده و مهمتر از همه بچه هاش نه آدم های بی معرفت