چند روزه اومدم مسافرت خونه خالم
مسافرتو زهرمارم کرد این عجوزه
برای چیزی که خودش صد درصد مقصر بوده
من داستانشو خلاصه میگم خدایی خودتون بگید من اصلا تو زندگیش نقش داشتم؟
دختر خالم چند سال پیش تو ی مهمونی با ی پسره دوست میشه بعد این دوتا بدجور عاشق هم میشن بعدها(اینم بگم تو همون مهمونی میگرنشون و خلاصه بابای پسره میاد و..)بعد این پسره ک دخترخالم عاشقش میشه وضعشون خیلییی خوب بوده
اصالتا هم شهری ما میشدن و شهر دختر خالم اینا ویلا داشتن و.. تا قضیه ب جایی میرسه میخوان ازدواج کنن ولی خانواده پسره بشدت مخالف بودن تا مرز نشون ونامزدی میرن ولی بعد پشیمون میشن
چون بابای پسره دوست داشته برادر زادشو بده بهانه اش هم این بوده دخترخاله من خرابه و فلان ک تو مهمونی باهاش اشنا شدی خلاصه میگه جدی پسررو تهدید میکنه ک اگه میخوای بافلانی ازدواج کنی از ارث محرومی و از خونه میندازمت بیرون و ب گفته پسره کل خانواده و فامیل تحت فشارش گزاشته بودن چون دختر عموش هم خ دوسش داشت
ته ماجرا این میشه که این دوتا بهم نمیرسن
حالا ماجرا از اینجا شروع میشه