2777
2789
عنوان

زنی که رسوای روستا شد

211866 بازدید | 818 پست

شوهرم هر شب ساعت سه نصف میرفت حمام..



بهش مشکوک شده بودم اخه سه نصف مگه مال حمام رفتن بود جاریم گفت یه شب تعقیبش کن ببین چرا میره حمام یه شب از هواکش حمام سرک کشیدم ببینم چرا صدای آب نمیاد..





شوهرمو‌ در حالی دیدم که روز بعد از خواهرم متنفر شدم ..👇


شروع سرگذشت واقعی یک زندگی👇


آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

#سرگذشت_یک_زندگی♥️    #قسمت1


سرگذشت قدیمی، دختری که رسوای روستا شد، چون شب عروسیش ...


سال ۱۳۴۵ هجری شمسی...

با تلالو نوری که توی چشمم خورد گوشه چشممو باز کردمو خواهرم اقدس و برادرم شاپور رو در خواب عمیق دیدم...

هنوز سر جام به چپ و راست غلت میخوردم که با ثدای پدرم کامل سرجام نشستم: اعظم، اقدس، شاپور زود باشید بلند شید...

ما تو خانواده تقریبا ثروتمندی به دنیا اومده بودیم و از مال دنیا بی نیاز بودیم...

دوتا خواهر و یک برادر بودیم که عاشقانه همدیگرو دوست داشتیم اما سرگذشت به این عشق خواهر برادری چشم داشت و آینده ای برامون رقم زد که دور از انتظارمون بود...

همگی از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه هر کدوممون به کاری مشغول شد...

پدر من اون زمان صاحب بزرگترین غرفه فرش شهر بود...

من و اقدس خواستگارای زیادی داشتیم...

من هفده سالم و اقدس پانزده ساله بود...

اقدس دختر خوش برو رویی بود و این زیبایی رو از مادرم به ارث برده بود...

ولی من و شاپور زیبایی چندانی نداشتیم و بیشتر شبیه خانواده پدری بودیم...

طبق عادت همیشه قرار بود با اقدس بریم بازار و پارچه بخریم برای لباس و کمی گشت و گذار کنیم...

به محض ورود به بازار متوجه پسر جوان و خوش بر و رویی شدم که چشمش دنبال ما بود...

متوجه خنده های ریز ریزکی اقدس شدم بهش سقلمه زدم: نخند عیبه آقاجان بفهمه سرمونو میبره ها...

اقدس پشت چشمی نازک کرد و گفت: وا آقاجون که خودش هرروز برامون خواستگار میاره پس بهتره خودمون دوست داشته باشیم طرفمونو...

گفتم: باشه ولی الان اینجا نخند بازاره اینجا سبک باری میاره زشته...

اقدس ناراحت سرش رو زیر انداخت ولی من همچنان متوجه نگاه های زیرزیرکی ..



#تجربه

#سیاست

#عاشقانه



آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت2




اقدس به پسری که ولمون نمیکرد و دنبالمون میومد بودم...

با هر بار ایستادنمون اون پسر هم می ایستاد و خودش رو با چیزی مشغول میکرد...

تا اینکه بعد از خرید نه چندان زیاد به خونه برگشتیم...

مادرم که در عین سادگی و لباسهای ساده همیشه زیبا بود نگاهی به ما انداخت و گفت: چی خریدید؟ پارچه گرفتید؟ یادتون نره آخر هفته عروسی عمو کاظمتونه ها باید لباساتون عالی باشه...

پارچه هارو نشون مادرم دادیم تایید کرد و گفت: باید بگم سکینه(خیاط خانوادگیمون) بیاد بدوزه براتون...

در همین صحبتها بودیم که در خونه به صدا درومد...

مادرم پارچه هارو با شک زمین گذاشت و گفت: آقاتون که این موقع نمیاد پس کی میتونه باشه؟

مادرم به سمت در رفت و من و اقدس هم از روی ایوون نگاه میکردیم...

متوجه نمیشدیم کی پشت در داره با مادرم صحبت میکنه ولی مادرم بعد از اینکه درو بست با خنده ای بر لب داخل خونه شد...



#تجربه

#سیاست

#عاشقانه



آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت3



مادرم با لبخندی داخل خونه شد و در رو پشتش بست...

هر دوی ما چشممون به مادرمون بود که بیاد و بگه چه خبره؟

مادر داخل خونه شد و پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت: اقدس خانم بیا دخترم...

اقدس سمت مادرم رفت و مادرم دست گره خورده اقدس رو از هم باز کرد و توی دستش گرفت و گفت: اقدس مامان جان امروز که رفتید بازار خوشگلیت کار دستت داده...

اقدس کمی خودشو لوس کرد و مادرم ادامه داد: پسره حاج رجب دوست بابات غرفه داره بازار ازت خوشش اومده الانم مادرش بود اومده بود ازمون اجازه خواستگاری بگیره...

درسته من از اقدس بزرگتر بودم ولی آرزوی خوشبختی اقدسم رو داشتم...

از ته دلم خوشحال شدم و پریدم و بغلش کردم...

اقدس هم منو بغل کرد...

مادر: ولی باید از پدرت اجازه بگیریم بعد...

من فهمیده بودم اقدس هم به این پسری که دنبالمون راه افتاده بود بی میل نیست...

شب شد و پدر طبق معمول خسته از راه رسید و مادرم شام رو کشید و سر شام رو به پدرم گفت: آقا محمود نگا به دخترات کردی؟

پدرم نگاهی مشکوک به ما انداخت خیسی سیبیلهای کلفتش رو گرفت و صداشو صاف کرد و گفت: چی شده؟

مادرم لبخندی به پدرم زد و گفت: اقدست خواستگار داره اونم کی؟ پسر حاج رجب... حاج رجب معروف...

پدرم اخماش تو هم رفت و گفت: من دختر بزرگتر از اقدس تو خونه دارم حاج رجب نباشه عرکی که میخواد باشه اول اعظم بعدش اقدس...

مادرم جواب داد: خب آقا محمود شاید اعظم حالا حالاها نخواد ازدواج کنه خودش داره خواستگاراشو رد میکنه ولی اقدس این مورد خوب رو نمیتونه رد کنه...



#تجربه

#سیاست

#عاشقانه


آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت4



پدرم قلپی آب خورد و ادامه داد: طوبی خانم دیگه ادامه نده لطفا اول اعظم بعد اقدس تمام...

سرم زیر بود و احساس میکردم باعث و بان،ی ازدواج نکردن اقدس من بودم...

اقدس زیبا بود و نمیتونست به پای منی بسوزه که هیچ خواستگاری قبولم نمیکرد و الکی میگفتم خودم جواب رد دادم...

کاش اقدس ازدواج میکرد تا عذاب وجدان من کمتر میشد...

مادرم کوتا میومد و ادامه داد: آقا محمود حالا به احترام حاج رجب بذار یکبار بیان صحبتامون رو بکنیم میگیم میمونن بعد اینکه اعظم ازدواج کرد علنی میکنیم...

پدرم به فکر فرو رفت و گفت: نمیدونم هر کاری صلاحه بکن فقط به فکر آبروی منم باش خانم...

مادرم خوشحال ای به چشمی گفت و خواست بره سمت تلفن که پدرم گفت: صبر کن فردا زنگ بزن الان میگن چقدرم از خداشون بوده...

مادرم راه نرفته رو برگشت و من کمی خیالم از بابت اقدس راحت شد...



سرگذشت قدیمی، دختری که رسوای روستا شد، چون شب عروسیش ...



#تجربه

#سیاست

#عاشقانه


آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .

#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #قسمت5



ادامه: با شوق و ذوق شاممون رو خوردیم و بدون اینکه اندکی فکر کنیم تو ذهن آقاجون چی میگذره رفتیم داخل اتاق...

شاپور سرشو از زیر لهاف بیرون گذاشته بود و به اقدس نگاه میکرد و میگفت: واقعا کی عاشق تو شده با این اخلاقت؟ 

میگفت و هرهر میخندید...

اقدس بالشتکی به سمت شاپور پرتاب کرد و اقدس نگاهی به من که آروم گوشه ای نشسته بودم کرد و گفت: خواهر تو راضی هستی من قبلت عروس بشم؟

بغلش کردم و گفتم: خوشبختی تو آرزوی منه ماشالا جفتتون قشنگید...

و زدم به تخته ی میزی که کنار دستم بود...

اقدس لپم رو بوسید و همه به خواب رفتن...

ولی فکر من مشغول بود.

درسته دلم میخواست اقدس خوشبخت بشه ولی کاش منهم زیبایی اقدس رو داشتم تا میتونستم سهمی ازین زندگی داشته باشم...

انقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد...

صبن با سر و صدای مادرمون از خواب بیدار شدیم...

در رو با صدا باز کرد و داد زد: بیدار شین ببینم کلی کار داریم مادر فرهاد گفت امشب میان خواستگاری...

فرهاد دیگه کی بود؟ لابد همون پسر حاج رجب بود...

اقدس مثل ربات سر جاش نشست و تندی



#تجربه

#سیاست

#عاشقانه

آشنا زخم میزد و غریبه مرحم میشد .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز