زنداییم خونه مادربزرگم اینا زندگی میکرد
با وجود بچگیم همیشه دلم براش میسوخت اون مجبور بود بمونه چون ماها رفتیم اونجا...
روز اول عید
عید فطر
قوربون
یلدا
یا هر مراسمی که میشد و همه میرن خونه بزرگترا
زندایی من مجبور بود بمونه اونجا چون همه خواهرشوهرا و برادرشوهرا با همسر و بچه جمع میشدن...
هیچ وقت حق نداشت شب خونه پدرش بمونه
نزدیک به شام میرفت بعد شام برمیگشت...
خداروشکر رفت و خودشو خلاص کرد یه لحظه نمیتونم خودمو جای اون بزارم عجب صبری داشت هیچ وقت کلامی به دهنش نمی اومد یا اخمی به ما نمیکرد