منو ابجیم و شوهرش و شوهرم اومدیم مسافرت بعد داداش و مامانش زنگ زدن از اونجا سوغاتی بیار بعد دوست شوهرمم اینجا بود اومد خونمون یه دفع با شوهرم پاشدن که ما میریمتو شهر یه دور میزنیم
زنگ زدمالان به شوهرم که کجایی میگه رفتم مرکز خرید(دقیقا همون مرکز خریدی که منو ابجیم خاستیم بریم)به ما نگفتن گفتم مگه ما ادم نبودیم که به ما نگفتی فقط خودت رفتی میگه من اومدم واسه داداشم خرید کنم بعدم تورو میارم واسه مامانم خرید کن
چیکار کنم بچها این هرموقع یکیو میبینه منو یادش میره دیگع