ما دو تا خواهر همدم مامانم بودیم خیلی دلتنگم واسه گذشته ها گاهی میگم کاش با همسرم ازدواج نمی کردم مامانم و تنها نمی ذاشتم،خواهر دیگم هم راه دوره،وای مامانم یه هویی تنها شد با دو تا مرد تو خونه بابام و داداشم که انشاءالله هر سه تاشون سالم و سلامت عمر طولانی داشته باشن،باشن،گافی افکار جدایی از شوهرم به سرم میزنه بیام دوباره بشینم ور دل مامانم ،با هم دعوا کنیم بحثمون بشه اما ازش دور نباشم
وای من یاد مامان بزرگم افتادم یه بار رفتم پیشش خداحافظی نشست رو پله ها گریه کردگفت اگه من بمیرم چجوری میخوای بیای..نشستیم دوتایی گریه کردیم واقعا هم بعدش همین اتفاق افتاد و فوت کرد دیگه ندیدمش خیلی عذاب وجدان دارم