آدما تا وقتی بچه ان فکر میکنن زندگی همیشه عالی و یکنواخت پیش میره غافل از اینکه دفتر روزگار ورقای رنگارنگی رو به خودش چسبونده
۱۸ سالم بود که کنکور تجربی دادم واقعیتشو بخوام بگم چون تو همه آزمون ها به خصوص سمپاد و نمونه موفق بودم مغرور شده بودم ی اعتماد بنفس کاذب داشتم . کنکور که دادم رتبم اون چیزی که میخواستم نشد نتونستم برم پزشکی دولتی . البته به نظرم اون شکست مقدمه ای برای صبر کردن های بینهایتم برای مشکلات بعدی بود
سال دوم خیلی سختم بود از نظر روحی دچار چالش بودم افسردگی گرفته بودم اما با هر سختی بود به خدا توکل کردم و کنکور مجدد دادم و رتبه خوبی کسب کردم و تونستم پزشکی دولتی قبول بشم .
تو شهر جدیدی که رفتم خیلی سختم بود دوری از خانواده( قبل اینکه برم دانشگاه همش میگفتم میخوام از خانواده دور باشم اما سختم بود) به هر سختی بود تحمل میکردم تو همون اوایل رفتن به اون شهر عاشق شدم .حدود دو سال با هزاران سختی و جنگ اعصاب و ورشکستگی عشقم کنار اومدم .ی تصادف خیلی سخت داشت که ۱ ماه توی کما بود و همچنین استخون پاش خورد شده بود که باعث شد پلاتین توی پاهاش بزاره .هر روز کارم شده بود بعد دانشگاه برم بیمارستان گریه کنم .به هر سختی بود از کما در اومد ولی پاهاش خیلی اذیتش میکردن و درد میکرد چون عشق من عاشق فوتبال بود و با پلاتین توی پاهاش دیگ نمیتونست فوتبال بازی کنه( البته که بعد ترش استخون پاش گرفت و عمل کرد و پلاتین درآورد) افسردگی شدید گرفته بود که بهش روحیه میدادم . رستورانی که داشت تو اون ۱ ماه کلا راکد شد . ورشکستی از یک طرف و ..
گذشت و اومد خاستگاریم
پدر و مادرم خیلی مخالف بودن چون من ۲۱ سالم شده بود ولی سنم از نظرشون خیلی کم بود و راضی نمیشدن به ازدواج .ولی من محکم پای انتخابم وایسادم و ۲ هفته بعد خاستگاری ازدواج کردیم
اما بخاطر اینکه پدرم راضی نبود . من مهریمو یک سکه و هزار شاخه گل زدم و در قبالش جهیزیه هم نبردم که بدونه زندگی ما بر پایه عشق میگذره نه مادیات .