مادر شوهرم اومدن خونمون ب بابام گفتن خونتونو بدین یا دخترتونو طلاق میدیم اونم جلوی نامادری
بابام نمیدونم چیا بهشون گفتن من نبودم
مادر شوهرم همه تقصیرارو انداخت گردن بابام گف بابات میگه دخترمو نمیخام و فلان
بعد منم از بابام بدم اومد
قبول کردم برم خونه بالای اونا ب من گفته بودم ۱۰۰ متره
نامزدم داشت با یکی حرف میزد گف اونو گول زدم گف میام اون خونه ۱۵ متری
بعد منم گریه کردم گفتم میدونستی از دروغ متنفرم برو بیرون از خونمون وقتی رفت اینقد گریه کردم حالم بد شد
بابام گف من ب اونا گفتم برن طلاق دخترمو بدن پسری ک عرضه اجاره دادن و نداره ب درد هیچی نمیخوره
گف حق نداری باهاش حرف بزنی انگار من مجبورش کردم بیاد خواستگاری دخترم
حالا عید قربان برم خونشون یا چی
راهنمایی کنین