بعد چند ماه سکوت و صبر دیگه خسته شدم
یک تنه برای زندگی جنگیدن خیلی سخته!
نخاسته شدن زجراوره اونم برای یک زن
هی میگه برو ازت متنفرم برو ب زندگیت برس بذار منم زندگی کنم از قیافت بدم میاد و...
تاالانم منتظر مونده بود بچم ب ۷سالگی برسه
البته هنوز نرسیده یک سال و نیم مونده.
ولی از تکرار هرروز و هرساعت این حرف کم اوردم
حرف اخرمو زدم گفتم برو دادخاست بده میام حضانت و بهت میدم و از خونه میرم ولی دیگه دنبالم نیا چون برنمیگردم 
بااین ک قلبم داشت از فکر دوری بچم پاره میشد ولی باز خیلی قوی گفتم فقط مرد باش و برو مثل همیشه فقط ادعا نکن برو تمومش کن منم میام ولی فقط فردا فرصت داری
اگه فردا نرفتی این بازی و این زندگی مسخره ای ک ساختی رو تمومش کن بیا درست زندگی کنیم
مسخره کرد خندید 
اولش باورش نشد بعدم ک باور کرد سکوت کرد
انگار انتظار این حرف و ازم نداشت فکر نمیکرد بگم بچه مال خودت فقط ولم کن
بعد اون همه توهین و تحقیر نرفتم
الانم رفتنم براش عجیب بود
انگار تو ذهنش این بود چرا کم آورد ؟چیشد؟
بچه ها فرداروزیه ک اگه بره برای درخاست حضانت زندگی من رسما تموم میشه
زندگی ای ک ب سختی ساختم خیلی تلاش کردم از دستش ندم ولی دیگه کم اوردم 
ذره ذره اب شدم🙂
میشه برام دعا کنین؟