توی کل زندگیم بهم کم محبت می شد همه جا انگار اضافه بودم کسی که به جمع نمی خورد انگار ،حتی توی بازی های بچگی هم زیاد طرفدار نداشتم آخر سر منو انتخاب می کردن رفتم مدرسه فرقی به حالم نکرد همش دم پر بچه های معروف کلاس می پلکیدم براشون هر کاری می کردم چه چاپلوسیایی که براشون نکردم
همیشه توی جمع های فامیلی اونی که ازش حمایت نمیشد من بود اصلا محبوب نبودم
از پدرم که اصلا محبت ندیدم دریغ از یه دست نوازش از سمت پدر ، اما مادرم کمتر بهم ابراز علاقه می کنه اما خب مادری رو در حقم تموم کرده
حالا می خوام بهتون بگم نتیجه اون کودکی تاریک چی شد شدم من که تا کسی یه محبت یا توجه کوچیک بهم میکنه فکر میکنم چه تاجی روی سرم گذاشته در صورتی که خیلی ناچیزی اون محبت
زن و مرد نداره حتی توی خیابون تا کمی بهم احترام می زارن می رم روی ابرا
یه زمانی مهر طلب بودم اما مطالعه کردم روی خودم کار کردم خیلی بهتر شدم اما من هنوزم تا کسی بهم نگاه یا توجه می کنه از خوشحالی انگار تاج ملکه انگستان رو بهم دادن این جور زندگی کردن خیلی دردناکه اما خواستم بنویسم یکم خالی بشم میدونم کسی نمی خونه اما می نویسم