زندگیشو همینجوری پیش میبرد و سعی میکرد دیگه خیلی در برابر علی حرفی نزنه یا چیزی نگه که دوباره کتک بخوره
ولی دیگه اون شور و شوق اول ازدواج نبود دیگه نمیتونست مثل روزای اول تحملش کنه
الان دیگه ۳۶ سالش شده بود
و ۱۵ سال از زندگی مشترکشون میگذشت
دوباره یک روز دیگه دعواشون شد ولی این بار بجای اینکه علی ، فاطمه رو بگیره زیر مشت و لگد خونه شون رو خورد و خاکشیر کرد تمام گلدونا رو شکست تلوزيون رو خورد کرد
تا جاییکه دو سه تا از همسایه هاشون اومدن ببینن چه خبره
اینجوری که خودش میگفت دائم صدا دعواشون میومده و همسایه ها باخبر میشدن
این بار فاطمه میگفت واقعا میخوام طلاق بگیرم ما باور نکردیم میگفتیم تو نمیتونی بدون علی ، میگفت دیگه خسته شدم اینهمه سال بخاطر بچه هام موندم سوختم ساختم دیگه نمیکشم
جوونیم رفت تباه شد هیچی از زندگی نفهمیدم با اینکه دوستش داشتم همیشه دعوا و عصاب خوردی داشتیم