خلاصه چندین سال گذشت که فاطمه باردار شد
یروز که علی از سرکار میرسه خونه با فاطمه دعواشون میشه و علی زن باردارشو کتک میزنه
باز فاطمه میترسه به خونوادش چیزی بگه
میگفت رفته رفته گذشت که علی منو تو خونه زندانی میکرد اونموقع دختر کوچولوشم به دنیا اومده بود
میگفت حتی بهم گفته حق نداری با خونوادت تماس بگیری
یروز داداشش میخواسته بیاد خونشون بعد از رفتن داداشش علی قشقرق به پا میکنه که داداشت رو تو نظر داره داداشت هیزه دیگه حق ندارن باهامون رفت امد کنن
میگفت خیلی طول کشید تا فهمیدم دچار بدبینی و شکاکیه
ولی باز ام میترسید جدا شه چون میترسید خونوادش پشتش نباشن و طردش کنن
چون میگفت انتخاب خودم بوده تا اخرش پاش می ایستم