فاطمه(دخترعمم)توی یه خانواده تحصیلکرده و با فرهنگ و مرفه زندگی میکرد اما شوهرش وضع مالی انچنانی نداشتن و از لحاظ شخصیتی خیلی از خانواده فاطمه پایین تر بودن
بابای فاطمه خیلی با این ازدواجه مخالف بود حتی چندین بار عموهاش و خاله هاش اومدن باهاش صحبت کردن نصیحتش کردن که تو خیلی موردای بهتری داری الانم واسه ازدواجت زوده اونموقع ۱۹ سالش بود چندین سال پیش
فاطمه پاشو کرده بود تو یه کفش که یا علی(شوهرش)یا هیچکس
چندین ماه با فاطمه مخالفت کردن پدر مادرش همه اومدن باهاش حرف زدن حتی مامان من که میشد زنداییش
ولی حرف به گوشش نمیرفت
تا خلاصه قرار مدارای ازدواج چیدن و فاطمه و علی ازدواج کردن
روز عروسیشون به گفته مامانم ، پدر فاطمه پنهانی گریه میکرد و خیلی ناراضی بود ولی کار از کار گذشته بود
خلاصه ازدواج کردن و برای زندگی رفتن تهران
چون شغل شوهرش اونجا بود
چندین ماه گذشت اولین دعواشون شروع شد علی دست بزن داشت ولی فاطمه میترسید به خونوادش چیزی بگه
چون باباش گفته بود عواقب ازدواج پای خودت