ما ماشین مون فروخیتم تعطیلات میشه میرن همه سمت روستا خوش آب هواست ما جنوبیم حتی خاله دایی همه و همه روستا خونه دارن
ما چون ماشین نداریم یکی دو ماهه جایی نرفتیم خونه ایم
مامانم ساعت ۱۱صبح زنگ زد گفت اماده باشید باهم بریم گفتم همسرم تا ۲ سرکاره مجدد زنگ زد گفت بابات گفته من نمیتونم برای شما صبر کنم درصورتی هیچ کاری اونجا نداره سه ساعت صبر میکرد اخه چی میشد خیلی دلم شکست خیلی من همسرم هیچی حداقل پسرم که کوچیکه خسته شده از خونه شهر ماهم این قدر گرمه شب ها نمیشه حتی رفت بیرون یا ماه قبل تولدم بود مامانم بهم پول داد گفت هدیه تولدت ولی بابات ندونه من همین یه دونه بچه بزرگم خواهر شش ساله هم دارم