بیشتر از یک دهه از عمرم رو توی خفقان سپری کردم
گاهی دعوامون میشد دلم میخواست داد بزنم جیغ بزنم ولی میرفتم کنج اتاق سرمو میزاشتم رو بالش گریه میکردم مبادا صدامو بشنون و اسباب خوشحالیشون فراهم بشه
هیچوقت تو اون خونه خوده واقعیم نبودم
نتونستم یه مهمونی درست حسابی به مادر پدرم بدم
نتونستم یه جشن تولد بزرگ برای بچم بگیرم
همه چیز و همه کار باید مخفیانه انجام میشد
هرروز استرس
هر روز اضطراب
یهو بخودم اومدم دیدم 11 سال گذشت
من پیر شدم