تولدم خونشون دعوت بودم
چندروز بعدش پای میز بازی نامزدم یه حرف بدی بهم زد ناراحت شدم جلو همه گفت بغضم گرفت قبل اینکه اشکم بیاد بلند شدم رفتم تو اتاق
فرداش سر اون حرفش ما تو اتاق داشتیم بحث میکردیم صدامون بیرون نمیرفت زیاد
مامانش رفته بود شوهرشو پر کرده بود شوهرش آدم آروم و منطقیی هست
یهو در اتاق و زد اومد تو سرمون داد زد بلنننند
من یه لحظه انگار آب سرد ریختن روم
بعد مامانش بلند بلند داشت تو پذیرایی توهین میکردو چرت و پرت میگفت
منم وسایلمو برداشتم گفتم حلال کنید خدافظ اینقدر عصبی بودم
هی به خودم میگفتم آروم باش آروم باش
چون چیزایی که شنیدم اگه میخواستم جواب پس بدم بایستی چشامو میبستم و دهنمو باز میکردم
رفتم بیرون نامزدمم دنبالم هی داد و بیداد هی فحش میداد
چمدونم دستش بود گفتم بده هی داد میزد یهو چمدونمو پرت کرد وسط خیابون گفت گمشو
دیگه منم شروع کردم
دیگه دعوا بالا گرفت درگیر شدیم باهم بدددددددددد
کوله پشتی هم رو کولم بود پام پیچ خورد شکست افتادم زمین
بعدشم بیمارستانو ...
به هزاربدبختی با دل و پا و شخصیت و غرور شکسته با هواپیما برگشتم خونمون
به خانوادمم چیزی نگفتم تو اون چند ماهی که پام تو گچ بود هر روز گریه میکردم
دور از چشم خانوادم
خودش فقط از پارسال تا امسال داره التماسم میکنه ولی سرد شدم
از خانوادشم متنفرم مخصوصا اون زن خدانشناس