یروز تو دوران نامزدی دعوتم کردن رفتم خونشون
برای شام مادرش همبرگر درست کرده بود
اینم بگم ما از دوتا شهر دور بودیم
بعد سر میز شام برای پسرش که نامزد من باشه نون برداشت همبرگر گذاشت توش خیارشور گوجه ووو
خلاصه لقمه درست کرد داد بهش گفت مامان جان بخور
حتی یه تعارف هم به من نزد که عزیزم واست لقمه بگیرم
من نتونستم دیگه شام بخورم بغض گلومو گرفته بود
فقط یه برش کوچیک خوردم که بی احترامی نباشه
اون لحظه اینقدر دلم برای مامانم تنگ شد که دوست داشتم همون موقع بلیط پرواز بگیرم برگردم
بعد شام رفتیم با نامزدم بیرون بگردیم پامونو از در گذاشتیم بیرون بغضم ترکید های های گریه میکردم
خواستم بگم مادرشوهرایی که عروستونو مثل بچه خودتون نمیبینید
حداقل دلشو نشکنید اون دختر قراره قسمتی از زندگی پسرو نوتونو بسازه
اون دختر تیکه ای از دل پسر خودتونه
باهاش مهربون باشید 💚