بعد دیدیم اومد گوشی بدست بیرون خیلی خیلی صمیمی حتی میگفت تو بهش.ب اونور خط گفت گوشی ب مادر بزرگم گفت مامان همکارمه منشی دفترم که اون روز تو آزمایشگاه دیدیمش میخواد باهاتون حرف بزنه حال و احوال پاتو بپرسه.هیچی مادر بزرگم یکم مکث کرد گوشی و گرفت با خانومه سلام احوال پرسی باز داییم گوشیو گرفت ب خانومه گفت خواهرمم هست اونی که تو آزمایشگاه دیدیش خانومه ام گفت ااا گوشیو بده بهش احوال پرسی کنم هیچی خالمم گوشیو گرفت خانومه کلی احوال پرسی کرد.و باز داییم گوشیو گرفت رفت تو اتاق درو بست و یکم حرف زدو قطع کرد.اومد بیرون رو ب مامانم که این منشی دفترم بوده ۱۵ سال ی خانومه ۴۹ ساله مجرده .هی داشت میگفت اینقدر دختر خوبیه ازدواج نکرده به خاطر پدرو مادرش .و زندگیشو گذاشته پای پدرو مادرش.
مامانم😐
بعد داییم رفت مامانم ب خالم گفت این کی بود خالم گفت اره همکاره داییمه و ی خانومه خیلی معتقد و چادری و مذهبی که مجرده.
حالا بنظرتون عجیب نیست این حد صمیمیت
شما ام چیزی ک من فکر میکنم فکر میکنید؟؟؟