بعد از اون داستانا و بی احترامیهاشون کلا خواستم بیخیال
این خونواده بشم یه دو ماهی همینجوری باخودم کلنجار
میرفتم ، چونکه خود دختره منو میخواست و باعموهاش
به خاطر پارازیتاشون توخواستگاری دعوا گرفته بود
وبه خونوادش هم گفته بود منو میخواد
بعد از دوماه دوباره تصمیم گرفتم برم خواستگاریش
خونوادش اول گفتن بیا ولی بعدش عقب مینداختن
خبر دار شدم که پسر عمه اش رو به زور واسش آوردن
خواستگاری، پسر عمش باز با یه نفر دیگه خاطره داشت
ودلش پیش یه نفر دیگه بود
این دوتا رو با زور خونواده ها و دعا و طلسم دادن بهم