دانشجوام..همش درس..همش استرس..سه بار باردار شدم همشم دوران دانشجویی بوده..تا آخرین لحظه ی زایمان کتاب دستم بوده..الانم آخرای بارداریمه باید مقاله م هرچه سریعتر چاپ بشه..استادم خیلی فشار بهم وارد میکنه..دیگه نمیکشم...شوهرم کارش تو یه شهر دیگه س..
منم دوس دارم مثل همه خانوما غذا درس کنم با شوهر و بچه ها بشینیم سر سفره..برم مهمونی...برم باشگاه...برم آرایشگاه...مهمون دعوت کنم...و ... زندگی روزمره و عادی همه واسه من شده آرزو...
الانم اینقدر بی حال و سستم..اصلا حال ندارم..کلی دلم خوراکی میخواد..همسرم مریضه خودشم نیس..مامانم بچه هارو برده بیرون که من درس بخونم لب تاب کوفتی رو نگاه میکنم قلبم کی ایسته و اشکام میریزه...
کاش یه راهی بود...