😞😞😞😞😞😞
چقدر حرفاتون حقه عزیزم...
دلم از عمری که گذاشتم میسوزه...
از چیزائی که تحمل کردم میسوزه...
من بدبخت انقدر احساساتیم که تو این ۹سال خیلیییییی کم پیش اومده شب خونه مامانم بمونم. اگه یه شبم بخوام بمونم، جونم بالا میاد...
بااینکه مامانم بنده خدا تنهاس و رو چشمو سر ازم پذیرائی میکنه، اما بازم دلم تو خونه زندگیمو پیش این بی همه چیزه بی معرفته!!!!😥😥😥
یا خواهر زاده، برادر زاده هام التماس میکنن تو رو خدا بیا یه شب خونمون بمون، هربار یه جوری می پیچونمشون...
طوری که الان دیگه سربه سرم میزارن، میگن امشب بیا خونمون، بعد خودشون در جوابشون، جوابائی که من همیشه میدمو میدنو میخندن که تو میخواستی بگی، ما خودمون جوابتو گفتیم😒😞
حتی چند وقت پیش به لطف فشارائی که بهم آورده بود ۳روز ccu بستری شدم، باز بااین حال دلم پیشش بود که غذا چی میخواد بخوره، با لباسشوئی که بلد نیست کار کنه، لباساشو چه جوری میخواد بشوره و و و...
خلاصه بگم که شدیدا بدبخت و ذلیل شدم...
از یه طرف دلم پیش عمرو جونو جوونیه که گذاشتم، از یه طرف یاد خیانتی که بهم شده میوفتم آتیش میگیرمو دلم میخواد آتیشش بزنمو میخوام هر چی زودتر از زندگیم گم شه بره بیرون...
واقعا تو بد مخمصه ای گیر کردم😖😖😖😖😖😭😭😭😭😭