از وقتی یادم میاد آدمی بودم ک خودمو ب سختی میدادم ک ب اهدافم برسم...
ازدواج هم کردم تو سختی شدید گفتم عیب نداره درستش میکنه نگم ک چها نکردم ک دلم میسوزه...
هیچ حامی نداشت خانواده اش اهمیتی ب بدبختی و بی پولی پسرشون نداشتن هرگز کاری نکردن براش حتی یه کادو عقد هم ندادن بما...
یادمه یبار گله کردم بخاطر انتظار مهمونی دادن بهشون ک واقعا چیزی نداریم مادرش گفت تو آدم بدی هستی ک خدا هیچی بهت نمیده...
نگم ک گرفتاری و بدهی هامونم واسه اونا بود...
خیلی خلاصه گفتم گرفتاری و مشکلات و مستاجری و حتی از دست دادن پول پیش تو یه مقطعی...
ک هیچ کمکی نکردن خانوادش فقط خانواده خودم بودن...
چند سال گذشت مدرک یکی از مقاطع رو همسرم گرفت وجه کاری بالا پیشنهاد های شغلی خوب و درآمد بالا
خونه خریدیم ماشین خوب خریدیم بچه ی سالم...
دقیقا الان تو نقطه ای بودم ک حس کردم آدم مفیدی بودم و تونستم...
البته خانوادش هم بعد این صمیمی شدن ک من همچنان رسمی بودم باهاشون چون واقعا دلم شکسته بوو.ک یهو متوجه شدم تو این دوران ک پولهای خوبی دست همسرم میرسیده چ خرج ها ک برای اونا نکرده...
مثلا پول پیش داده ب خواهرش درصورتی ک من یه دوره پول پیشم انقد کم بود رفتم دو سال تو مسکن مهر وسط بیابون یکیشون هم پا نذاشت تو خونم...
اینا رو با اشک مینویسم
بچم ک دنیا اومد خیلی چیزا رو فاکتور گرفتم هرچند دوست داشتم میتونسنم مثل بقیه مثلا قربونی کنم ولی ماه قبل دیدم برای مادرش ک مریض شده قربونی کرده...
الان پرم از نفرت
هیچی خوشحالم نمیکنه حس خیانت دارم حس مورد سواستفاده قرار گرفتن
میخوام بشینم یجا جیغ بزنم
تحت فشارم...
حسابم پره پوله ولی حس بدبختی دارم حس خیانت و بیماری.قند عصبی گرفتم
از وقتی کارای یواشکیشو فهمیدم فقط سرش دارم جیغ میزنم و تهدید و میگم برو...
من دیگه هدفی ندارم نتونستم زندگیمو بعد ده سال بگیرم دستم اونا دارن برام تصمیم میگیرن و ار حق بچم خرج میکنن...
الان هدفم فقط شده انتقام ازونا بهر نحوی
انقد حرف دارم ک بکوبم تو صورتشون و گذشته ی گندشونو یادآوری کنم ک میخوام بشینم وسط خونه جیغ بزنم..
روحم درد میکنه...